نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

عشق زندگی

ورود به دوران نوجوانی

روزی میرسه که پاره ی تنت باهات مخالفت میکنه صداش از تو بلندتر ، انرژیش از تو بیشتر و  رویاهاش بلندتر شده. به خودت نگاه میکنی که چه دورانی رو پشت سر گذاشتی مثل برق و باد همه ی لحظه های شیرین و سخت روزگار از جلوی چشمت میگذرن. زل میزنی به جیگر گوشه ات فریادی که ته گلوت مونده رو با صدای آروم" باشه " تموم میکنی. عمق صدات و فریادت رو اون درک نمیکنه یاد حرف قدیمیا میفتی تا پدر مادر نشی ، نمیفهمی دلت برای بچگی های پر شر و شورش تنگ میشه اشکت رو تو چشمت خشک میکنی و میگی اینم یه دوره از زندگیه که میگذره خوشحال باش که عزیز دلت بزرگ شده و داره دنبال هویتش میگرده ...
18 فروردين 1402

من و دلم

صبح شنبه است و من دیشب خواب بدی دیدم یکساعتی هست که برای خودم میچرخم ساعت از7 گذشته باید بلند شم  بچه ها رو بیدار کنم و حاضرشون کنم واسه مهد کودک اما حس ندارم دلم میخواست مطلبی بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیاد دلم میخواد کنار بخاری دراز بکشم و خیالبافی کنم واسه روزای قشنگی که هنوز نیومده یا حتی گذشته گاهی ساعت آدم رو مضطرب میکنه دلش میخواد هیچ ساعتی نباشه و لحظات ماندگار بشن امااااااا صبح قشنگیه و حتما اتفاقات خوبی میخواد بیفته بدون گریه بچه ها بدون استرس و دل آشوب حال من خوب است و حال دلم بهتر دلم چای به میخواد ...
12 دی 1394

تولدم مبارک

به به یکی از روزای خوب خدا که بهمون داده روز تولده 3شنبه 27 آبان تولدم بود امسال خیلی خوشحال بودم نمیدونم حس میکردم همه چی دور و برم هست و من فقط باید امروز خوشحال باشم صبحش با امید رفتیم دنبال پلاک ماشین جدیدمون از ساعت 9ونیم رفتیم ساعت 3ونیم کارمون تموم شد برگشتیم رفتیم با باباجی دنبال عزیز و ساعت 7ونیم رسیدیم خونه باباجی شام رو آماده کرد و چه شام حسابی شد شبیه جوجه بود خیلی چسبید بعد شام تولد گرفیتم وچون نیکی خواب بود کیک رو نگه داشتیم نیکی ببره و این شد که تولد بدون کیک خوردن پایان پذیرفت کادوهای خوشگلم رو جمع کردم و اومدیم منزل خیلی خوش گذشت و یه روز به یادموندنی که بازم دور هم بودیم واسمون رقم خورد بازم خدا ...
30 آبان 1393

خوشبختی من

گاهی وقتا یه اتفاقی تو زندگی میفته و آدم خوشحال میشه اونقدری که فک میکنه دیگه بالاتر از این نمیشه تو اون لحظه فکر میکنی هیچ اتفاق دیگه ای نمیتونه تو رو به این حد خوشحال کنه ولی دوباره و دوباره لطف خدا شامل حالت میشه و اتفاقای جدید تو زندگیت رقم میخوره و اون حس رو دوباره تجربه میکنی شایدم بیشتر بهت حال میده و باز این به ذهنت میاد که این دیگه آخرشه افرادی که بچه دارن اینجورین یعنی این حس رو خوب درک میکنن تو هر مرحله از زندگی بچه این تجربه تکرار میشه و من که جزو افراد خوش شانس و خوشبخت هستم که دو تا شاهکار دارم به ووفور از این اتفاقا تو زندگیم میفته لحظه ای که میبینم نیکی بازی میکنه حرف میزنه میپره غذا میخوره دست نیکان رو میگی...
30 آبان 1393

روانشناس

این روزا دنبال یه روانشناس هستم که با نیکی بریم گاهی فک میکنم نمیتونیم با هم کنار بیایم خیلی خود رایه اصلا به حرف توجه نمیکنه هر چی خودش بگه خب تهدید و این چیزا هم فایده نداره تشویق هم همینطور بسکه یک کلام و مغروره گاهی با نیکان درگیر میشه هر چی دست نیکان باشه میگیره و صدای اونو در میاره همش اتاقش رو به هم میریزه و منتظره تا ما براش جمع کنیم با اسباب بازی هاش هم که هیچوقت دوست نداره بازی کنه نمیدونم چی کنم بعضی کاراش اشکال نداره از رو بچگی و حسادتشه و طبیعیه ولی این لباس نپوشیدن و اذیت کردن نیکان خیلی آزاردهنده است مطمینم چیز مهمی نیست ولی سرسری بگیریم شاید بعدا دردسر ساز بشه الانم که فک میکنم سن تخیلش باشه خیلی...
20 آبان 1393

یه کم درددل خودمونی

بهشون نگاه میکنم همینجور دارن بزرگ میشن قد میکشن نمیدونم بزرگ که بشن اینا رو بخونن چیزی به ذهنشون بیاد یا اینکه فقط واسه من خاطره میشن نیکی شیرین زبونم که به خاطرش مهمونیامون رو کنسل میکنیم خیلی جاها نمیریم خیلیا خونمون نمیان دختر دوست داشتنی من . اصلا و ابدا ناراحت این موضوع نیستم فقط میگم که بدونی چقدر دوستت دارم عزیز و باباجی که خیلی بچه هام رو دوست دارن دیگه سعی میکنن کم بیان و ما هم به همچنین وقتی بچه ها باباجی رومیبینن دو تایی میرن بغلش و پایین نمیان اون نیکان که فقط به بغل هم راضی نیست میگه راه ببر خسته میشه باباجی میگه یکی بیاد یکیشون رو بگیره . هیچکدوم رضایت نمیدنهر کدوم رو بگیریم گریه و شیون میکنن وقت شیرین ...
23 مهر 1393

من و خستگی

کم پیش میاد ولی هست مواقعی که همه خوابن و من بیدار کامپیوتر رو میبینم خاطرات بچه ها از ذهنم میگذرن جمله هایی که دوست دارم براشون بنویسم ولی حال حتی روشن کردن کامپیوتر رو هم ندارم دستام بی حس میشن انگار مثل چسب به زمین چسبیدم از خستگی و عذاب وجدان میگیرم که نکنه خاطره ها از ذهنم برن و ننویسمشون ...
3 مهر 1393

عید 93

سال 93 هم شروع شد امیدوارم واسه هم پر خیر و برکت باشه هفته اول که بابا جونی شیفت بودن و ما هم خونه بودیم راستش سال تحویل هم بابایی نبودن و ما خونه عزیز بودیم خب جاش خیلی خالی بود اما امیدواریم در بقیه روزهای سال اوقات خوبی رو پیش هم باشیم ساعت 20:29 5شنبه شب سال تحویل شد و بعد از یه کم عید دیدنی با اهل منزل و عکس یادگاری انداختن به رسم هر سال رفتیم سریع خونه حاج آقا تا اولین نفری باشیم که درشون رو میزنیم (مامان ملیح صاحب خونه عزیز اینا در طبقه پایینشون سکنا دارند)خب عیدی هم گرفتید به بچه های من 30 تومن داد روزای بعد هم خونه اکرم خاله و مریم اینا رفتیم موند تا روز 6 که رفتیم ابهر و اونجا عید دیدنی و عیدی جمع کردن ،نیکان اولین با...
29 فروردين 1393

نیکی من دلتنگتم

نیکی جان عزیزم نمیدونم چرا گاهی دلتنگت میشم عزیز اینا از دیروز اینجا بودن و من نذاشتم که برن دلم میخواست مامانم بمونه خونمون و حسابی استراحت کنه و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم وقتی میبینم مامانم چطور نوه هاش رو دوست داره و ازشون طرفداری میکنه یا براشون ضعف میره از شدت دوست داشتن چشماش پر از اشک میشه احساس وظیفه میکنم در مقابل شما و اون که هم از شما بیشتر مراقبت کنم هم اینکه بذارم اونم کنار شما احساس آرامش داشته باشه هر چند مامانم وقتی میاد خونمون نمیتونه بیکار بشینه و هی واسه خودش کار میتراشه اما بازم خدا رو شکر همه چی خوب بود تا اینکه دم غروب باباجی صحبت از رفتن کرد . رفتن و تو رو هم با خودشون بردن انگار دل منم با خودشون بردن بدجوری ...
21 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد