نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

عشق زندگی

شوهر باید پول داشته باشه؟!؟!

معمولا نیکی و نیکتن که باهم بازی میکنن نیکان یا نقش پسر رو بازی میکنه یا بابا جدیدا هم یه نقشی اضافه شده به اسم شوهر یه روز داشتن با هم بازی میکردن نقش زن و شوهر . جالبه که اسم هم رو صدا نمیکنن . همدیگه رو زن و شوهر صدا میکنن با هم رفتن مثلا خرید نیکی (با کمی عشوه): شوهر پول داری اینو بخری؟؟؟ نیکان خیلی جدی: نه ندارم نیکی:هولش میده و با حالت دعوا پس من باهات بازی نمیکنم برووو شوهر باید پول داشته باشه نیکان از ترسش میگه پول دارم دو تا میخریم ...
25 اسفند 1395

شب قدر

یه خاطره بگم از شب قدر سومین شب قدر بود . نیکی گفت بچه ها میرن مسجد ما هم بریم خیلی دلم نبود که بریم چون نمیتونم کنترلشون کنم . ساعت 11 شب بود و بچه ها همچنان مشعول بدو بدو دور خونه و شیطونی. دیدم به حرف بابابشون گوش نمیدن الانه که باباشون عصبانی بشه پاشدم گفتم بریم مسجد بچه ها خوشحال دویدن و کفش پوشین  و بماند که نکی پایین بلوک خورد زمین بسکه هول میدوید و دستاش تمام خونی شد . رفتیم تو حیاط مسجد همه داشتن دعای جوشن کبیر رو میخوندن نیکی دنبال دوستاش منم یه کم نشستم و بعد دیدم دیر شد اومدنشون بلند شدم دنبالشون گشتن تو اون شلوغی هی پیداشون میکردم هی گم میشدن آخرش یه جا نشستم و گفتم دوستات میان از اینجا رد شن ما میبینمشون قبول نکرد...
17 مرداد 1395

جایزه پردردسر

عزیز خونمونه . نیکی رو با هزار ترفند بردم مهدکودک . دلش میخواد بره اما تنبلی میکنه خیلی آروم بلند میشه تا بره دستشویی جون آدم بالا میاد خلاصه برگشتم خونه یه کم کارا مون رو ردیف کردیم با عزیز و نیکان رفتیم دوشنبه بازار و عزیز مثل همیشه واسشون خرید کرد برای نیکان یه بوق گرفت ازینا که تو استادیوم ها میزنن شیپور مانند و واسه نیکی یه جفت کفش برگشتییم خونه و من رفتم دنبال نیکی و چون نیکان تو خونه اذیت میکرد درسا رو آورده بود خونمون و گوش نمیداد تمام وسایل رو به هم میریختن ترجیح دادم نیکان رو هم با خودم ببرم هوا یه کم گرم شده و تو ماشین بحث بچه ها یه کم آزار دهنده است اولا که نیکان از ماشین پیاده نمیشه که مبادا نیکی که از مهد اومد جاش رو ب...
18 ارديبهشت 1395

پارک ساحل

ساعت 10 صبح تصمیم گرفتیم که بریم پارک با معصومه و ندا دوستای من تا 11 من هیچ کاری نکردم همش داشتم با دعوای این دوتا کلنجار میرفتم اساسی اعصابم ریخته به هم و از حوصله رفتم دلم میخواست زنگ بزنم بگم نمیام ولی روم نمیشد خودم اونا رو جمع کرده بودم با بیحوصلگی تلفن ندا رو جواب دادم گفتم من هنوز حاضر نیستم بتونم 12 از خونه درمیام .با دعوا بچه ها رو از آشپزخونه بیرون کردم هر 5 دقیقه نیکان میپرسید منو میبری؟ میگفتم آره نیکی هم میگفت نه تو رو نمیبریم حرص نیکان رو درمیاورد و گریه میکرد دوباره میپرسید منو میبری؟ میگفتم به نیکی گوش نده میبرمت باز نیکی اذیتش میکرد میگفت نه نمیبریمت و داستان تکرار میشد میون این هیاهو با بیحوصلگی پند تا تخم مرغ آبپز کردم...
21 فروردين 1395

اتفاقات ساده ولی قشنگ زندگی

دو تا اتفاق قشنگ این دو روز افتاد اول اینکه 5شنبه شب نیکی داشت با بهار بازی میکرد یهو اومد خونه و گفت بهار رفته ترامبولین منم ببر گفتم حالا هر وقت که رفت منم میبرمت اونقدر گریه گرد که زنگ زدم به مامان بهار گفت آره عصر بهار با باباش رفتن ترامبولین ساعت 9 شب مجبورم کرد که ببرمش ترامبولین باباش که راضی نبود با دلخوری رفتیم ولی اونجا اونقدری بپر بپر کردن و ذوق کردن که منم به وجد اومدم بعدش سرسره بادی و استخرتوپ خدا رو شکر که نیکان هم به سن بازی رسیده و پا به پای نیکی میدوید و بازی میکرد بعدشم بردمشون پارک تاب بازی و سرسره بازی . ساعت 11 گذشته بود که برگشتیم باباش هم تو راهرو منتظر ما بود نیکان تو ماشین خوابید و نیکی هم اومدی...
21 فروردين 1395

نوروز95

عید امسال فرق داشت یعنی 2ساله که عیدا خونه ایم روز 28 اسفند رفتیم شمال (ساری ) با مامانم اینا .روز اول هوا سرد بود ولی از روز دوم هوا خیلی خوب شد و بچه ها کلی بازی کردن تا روز دوم اونجا مهمون باباجی بودیم . بابام خیلی به مسافرت و شکم اهمیت میده همیشه باهاش تو مسافرتها خوش میگذره از ماهی و جوجه و کباب و... چیزی کم نمیذاره خدا رو شکر که امسال سال خوبی رو شروع کردیم هممون دور هم هستیم و میتونیم بی دغدغه بخندیم و شاد باشیم خدا رو شکر که من از همه خوشبخت ترم هم پدرو مادرم کنارم بودن هم بچه هام و همسرم هم خواهر و برادرم امیدوارم واسه همه سال خوبی باشه و افراد جدید و خوبی کنارمون قرار بگیرن و بهترین خبری که اونجا شنیدیم این بود که عم...
14 فروردين 1395

شیرین زبونی

تو سن و سال نیکان بچه ها فوق العاده شیرین زبون میشن هر چی میگیم عین طوطی از زبون خودش تکرار میکنه گاهی نیکی سعی میکنه کلمه درست رو واسش هجی کنه هر چند خودشم اشتباه میگه ولی بخش بخش میگه تا نیکان تکرار کنه و نیکان هم قاطی پاتی هرچی بلده میگه و کلی هممون رو به خنده میندازه شیرین زبونای من دوستتون دارم
9 دی 1394

مهد رفتن نیکان

سلام عزیزای دلم سلام نیکی و نیکان من امروز 9 دیماه هستش تقریبا خیلی وقته که وقت نمیکنم بیام یه سر بزنم اینجا .اتفاقای زیادی تو این مدت افتاده از جمله سفر ما به ارومیه که یکماه طول کشید تولد من بود (27آبان) که همونجا عمه ها زحمت کشیدن و برام تولد گرفتن . رفتن نیکی به مهد کودک و شب چله ای که گذشت اما امروز میخوام از ماجرای نیکان براتون تعریف کنم که در نبود نیکی (وقتی میره مهد)چه کارایی میکنه روزای اولی که نیکی میرفت مهد تا یه مدت تو حیاط مهد بازی میکرد از دلش نمیومد که نیکی رو بذاریم مهد و خودمون بریم خونه همین که از در مهد میومدیم بیرون بغض میکرد که آبجی موند و ما داریم میریم با هزار زور و کلک میاوردمش بیرون و با ماشین درو میزدیم ...
9 دی 1394

سرگرمی از نوع ماشینی

یکی از سرگرمیایی که مجبورم همیشه تو ماشین انجام بدیم تا بچه ها ساکت بشن اینه که هی بهشون میگم ماشینای دیگه رو نگا کنید ببینید کدومشون بچه دارن باهاشون بای بای کنیم بعضی وقتا هم مجبورم الکی بگم بای بای کنید بچه اشون خوابیده و دیده نمیشه ------------ یه بازی دیگه هم اینه که ماشینای بزرگ رو به نیکان نشون میدم و میگم قطار کوچولوست بای بای کن و خیلی جالبه که براش هیجان انگیزه و گاهی جیغ میزنه
13 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد