نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

عشق زندگی

جایزه

مربی نیکی عوض شده و نیکی یه کم بدقلقی میکنه و میگه نمیخوام برم مهد تو مهد هم که هستش دوست نداره بره سرکلاس بیشتر میره تو دفتر و با مدیر هم صحبته نیکی هم که خیلی خوش زبونه و همه خوششون میاد همیشه بهم میگن مخصوصا که خیلی با ناز و عشوه حرف میزنه چشم و ابرو میاد یه برگه چسبوندم به اتاقش که هر وقت تو تختت بخوابی و جات رو خیس نکی یه قلب برات میچسبونن(گفتم فرشته ها میچسبونن چون بگم خودم میچسبونم تا اون برگه قلبا رو ازم نگیره ول کن نیست) دیدم وقتشه با ارفاق چند تا قلب چسبوندم گذاشتم تو یه پاکت با یه جعبه کفشی که باباش خریده بود کادو کردم دادم راننده سرویسش برده داده به خانم مدیر  که از دستاش معلمش اونو جایزه بگیره که حس خوب پیدا کنه...
20 آبان 1393

مسافرت

تاسوعا و عاشورا وسط هفته و بود و خیلیا رفتن مسافرت دوستای نیکی هم تو مهد رفته بودن اومدن واسه نیکی تعریف کردن که ما با مامان و بابامون رفتیم مسافرت اینم پز داده که بابای منم رفته بود مسافرت تازه ما رو هم میخواد ببره مسافرت اومده از من میپرسه مامان بریم خونه عمه یعنی مسافرت؟ الهی من دورت بگردم که یواش یواش داری بزرگ میشی خوشگل قرتی من
20 آبان 1393

شیرین زبون

راننده سرویس نیکی(خانم هاشمی) میگه دیروز از ماشین پیاده نمیشد بره مهد میگه نمیخوام امروز برم میخوام برگردم خونمون خ هاشمی : مامانت خونه نیست باید بری مهد نیکی: نه ماشینمون  رو فروختیم . ماشین نداریم مامانم خونه است خ هاشمی: نه مامانت پیاده رفته نیکی: مامانم خسته میشه پیاده نمیره چونکه ماشین نداریم مامانم خونه است خ هاشمی:   قربون این شیرین زبونیت برم من:) ______________ نیکان بیدار شده رفته سراغ آبجی نیکی بیدارش کرده دیده بالای سرش آب هست طبق عادت میگه آب آب نیکی بلند شده بهش آب میده و میگه مامان بهش آب دادم یعنی انگار دنیا رو به من میدن وقتی میبینم اینجور خوشحالن این دو تا وصف ناپذیره ...
20 آبان 1393

سرما اوممممممممد

وقتی یه بچه کله شق داشته باشی باید همیشه منتظر یه اتفاق باشی این دختر ما هم قرتی خانمیه که لنگه نداره هوا سرد شده ولی این دختر هنوز دامن میپوشه بدون ساق یا جوراب خلاصه من و عزیز و خاله آتو و باباجی حریفش نمیشیم لباس بپوشه تازه تو مهد هم با همین مشکل روبرو هستن موقع برگشت کاپشن و ... نمیپوشه هر چی راجع به عواقبش گفتیم گوش نداد آخرش سرما خورد و من و داداش نیکان رو هم سرما داد این 4 شنبه عزیز و اهل بیت اسباب کشی کردن و اومدن خونه ما که کمک حال ما باشن(مثلا) هر چند بودنشون همیشه واسم دلگرمی بوده خدا به دادمون برسه این زمستون رو به سلامتی بگذرونیم تا یه کم بچه ها بزرگ شن  
16 آبان 1393

تیکه هایی از جنس نیکی

اونروز تو ماشین نیکی با من سر جا بحث کرد بعدش دستش رو چرخوند محکم خورد تو چشمم من به حالت ناراحتی باهاش حرف نمیزدم باباش گفت از مامان معذرت بخواه تا بریم مغازه خوراکی بگیریم نیکی روش رو کرده به سمت شیشه بعد میگه خب من حرف بزنم هواس راننده پرت میشه ______________________________ یه روز هم بیدار نمیشد بره مهد بیدارش کردم که بره میگه مامان کسی که خوابه رو بیدار نمیکنن میذارن خودش بیدار بشه ______________________________ رفتیم بیرون یه نفر داره سیمان کاری میکنه 20 دقیقه زیر آفتاب بچه بغل منو وایسونده میگه میخوام نگاه کنم هر چی میگم این کار مرداست میگه ا میخوام یاد بگیرم هی از اون بنده خدا هم میپرسه عمو چرا اینجوری میکنی چیک...
17 مهر 1393

انگشت نیکی

یه چند روزی خانم جان مهمان خانه ما بود من از بچگی دوسش داشتم و دارم ولی با وجود بچه ها یه کم سختمه از مهمان پذیرایی کنم ولی این سری آوردمش چند روزی پیشمون باشه طفلی از سر و صدای بچه ها فراری شد نیکان هم که به پر و پای من میپیچید و نمیذاشت کار کنم خانم جان گفت هویج و لوبیا سبز بگیر بذار فریزر ، بچه داری نمیتونی هی بری تازه بگیری منم از هرکدوم 2کیلو گرفتم نیکی که شکر خدا خیلی حرف گوش نمیده هر چی گفتم دست به چاقو نزن گفت میخوام کمک کنم زد دستش رو برید خیلی زیاد نبود ولی واسه نیکی زخم شمشیر بود کلی گریه زاری و چسب و این حرفا گذشت شد غروب من شام درست میکردم دیدم صدای شیون نیکی بلند شد چی شده چی شده دیدم بله نیکی خانم خوابش گرفته...
3 مهر 1393

نیکی

دختر قشنگم این روزا بلبل زبون شده هر کی کس دیگه ای رو اذیت کنه میگه میکشمش مامان هانیه ، هانیه رو تنبیه کرده بود که چون شلخته ای و وسایلت رو گم میکنی نمیذارم بری مدرسه هانیه هم گریه میکرد و ناراحت بود نیکی بهش میگفت من مامانت رو میکشم تا تو بری مدرسه ____ این روزا نیکی جونم درگیر یوبوسته بسکه غذا نمیخوره معده و روده اش خشک شده چه میدونم هی بهم میگن بهش فشار نیار منم آزادش گذاشتم ولی خب اونم هیچی نمیخوره و منو حرص میده هی یه ذره یه ذره لباس زیرش کثیف میشه کار من چندبرابر میشه ببرمش حموم هم خودشو هم لباسشو بشورم بردمش حموم نشوندمش رو توالت فرنگی باهاش بازی میکنم که بشینه و بلکه فرجی بشه نیکان هم که خب به من چسبیده اومده لب حمو...
3 مهر 1393

تناسبات نیکی

امروز تیپی زدی و رفتی مهدکودک دختر قشنگم یه دامن پوشیده آبی یه شورت سرخابی یه پیرهن صورتی و سفید هلو کیتی با کفش مشکی هر چی گفتم بیا یه بلوز آبی بپوش یا حداقل دامنت رو دربیار گوش ندادی کفش قرمز آوردم که حداقل اونو بپوش گفتی نه اینو دوست دارم بازم بهتر از اینه که یه بار تو تابستون کلاه بافتنی سرش گذاشت با دستکش رفتیم بیرون ----------- یه روز هم رفتیم مغازه بستنی بخریم گفت نمیخوام خیارشور میخوام گفتیم پشم براش خیارشور گرفتم اومده میگه چس آبمیوه چرا نخریدی یه خیارشور با آبمیوه خریدیم اومدیم تناسب رو حال کردی ----------- دوسالگی هم یادمه میرفتیم ارومیه تو راه کیک با دوغ میخورد ------خلاصه همه چی رو ا...
12 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد