نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

عشق زندگی

اولین نون گرفتن نیکی

یه روز هانیه با دوچرخه رفت نون بخره خیلی هم مثلا ناراضی بود که داره میره البته به ظاهر نیکی از اون روز گیر داد که منم خودم برم نون بخرم هر چی توضیح دادم که نیکی جان تو هم اندازه اون شدی میری گوش نکرد یه روز از بیرون میومدیم از دهنم پرید بریم نون بگیرم نیکی گریه گریه که تو برو خونه من میرم نونوایی خلاصه که نیکی رو سرکوچه نونوایی پیاده کردم و نگاه کرد که من دنبالش نرم وقتی حسابی دور شد دنبالش رفتم نیکی رفت نونوایی و نون گرفت و اومد بیرون چه لحظه باشکوهی بود اونقد حس غرور داشت که نگو و نپرس بعد به من گفت شما با ماشین برید و من خودم میام گفتم باشه یه کم نگاه کرد  دور و برش رو راه خونه رو پیدا نکرد به من گفت با یه ...
17 مرداد 1395

تولد

به نیکی میگم دوست دارم امسال تولدتون رو با هم بگیرم همه دوستاتون جمع بشن و بازی کنید نیکی همش تو فکر اینه که یه جوری خاص باشه میگه نه تولدمون جدا باشه من لباس عروس بپوشم میگم باشه پس اول تولد نیکان هستش چند ماه بعدش وقتی برف بیاد تولد توست میگه نه وقتی تولد نیکان شد تولد منم باشه من عروس میشم نیکان داماد ولی وقتی تولد خودم شد تنهایی تولد میگیرم واسه نولد پارسالش کلی هزینه کردم که لباس پرنسس قرمز بدوزم فقط و فقط تو تولدش پوشید ماه دیگه عروسی داریم گفتم سالم بمونه که تو مراسم بپوشهاونقدر خونه پوشید و قر داد و هی دسته گل به دست تو اتاق چرخید که نخ کش شد   ...
17 مرداد 1395

جریان واکسن زدن نیکی

بهار یه سال از نیکی بزرگتره و امسال مهرماه میره مدرسه و اصلی ترین همبازی نیکی هم هست چون مادرش روانشناس و مشاور هستش خیلی به بچه اهمیت میده هر چند من بعضی رفتاراش رو دوست ندارم اما به هر حال خانواده ای هستن که میشه بهشون اعتماد کرد تازگیا یه دختر دیگه هم به جمعشون اضافه شده به اسم به آرام یه مدت که نیکی گیر داده بود چرا بهار خواهر داره من ندارم من داداش نمیخوام دوتا خواهر واسه من بیارید خدا رو شکر فعلا از سرش افتاده اونقد که گفتیم نی نیشون همش خوابه اما داداش تو بزرگه باهات بازی میکنه بهار واسه رفتن به مدرسه واکسن زده بود اومد به نیکی نشون داد نیکی هم رفت تو اتاق یه دستمال گذاشت رو بازوش و گفت منم واکسن زدم درد میکنه ...
19 ارديبهشت 1395

نیکی شجاع

وقتی بچه نداشتم میگفتم بچه باید شیطون باشه شاد باشه هر جا که میره بفهمن بچه اومده کلی هیحان و شادی با خودش بیاره الانم همینو میگم ولی نگه داشتن یه همچین بچه ای سخته باید به جای 2 تا چشم 22 تا چشم داشته باشی و بیکار و یه عالمه پول که غصه کلاس و بیرون بردن و غذای ناهار و... رو نخوری نیکی یه وقتایی کارایی میکنه که توش میمونیم با توجه به شخصیتی که داره باور نکردنی میشه تازگیا یاد گرفته چهارپایه بلند رو میذاره زیر پاش و به جاهای دست نیافتنی خونه که قبلا محل اختفای اثاث و اسباب بازیا بود دست پیدا میکنه من خیلی رو این چهارپایه نمیرم بلنده سرم گیج میره ولی نیکی با خیال راحت میکشونه اینور اونور و به بالای کمدا دست میزنه وسایلی رو هم که به...
27 بهمن 1394

افتادن اولین دندون شیری نیکی

درست وقتی که فکرش رو نمیکنی یه اتفاق ساده زندگی آدم رو تکون میده و میره به سمت جدید 5شنبه مامان اینا اومدن خونمون و رفتنی نیکان رو با خودشون بردن فک نمیکردم نیکی اینقدر راحت بپذیره ولی هیچ اعتراضی نکرد و جالب اینجاست که نیکان هم خیلی راحت دور از مامانش اونجا خوابیده بود جمعه (94.11.2)رو تخت دراز کشیده بودیم و با باباش حرف میزدیم که نیکی اومد گفت مامان برگشتم نگاش کردم دیدم به دندونش اشاره میکنه مثل فنر بلند شدم خشکم زد دندونپایین سمت چپش نبود میگم مامانی چی شد ؟ میگه خودش افتاد میگم خب کوشش؟ کجا انداختیش؟ میگه نمیدونم اصلا درد نداشت من دیگه بزرگ شدم کلی ذوق میکرد و کلی خوشحال بود هی میگفت برم به دوستام نشون بدم رفت فقط هانی...
4 بهمن 1394

تولد5 سالگی نیکی

  آپارتمان 40 واحدی ما کلی بچه کوچیک داره که باعث شده مادرا با هم آشنا بشن و با هم رفت و آمد کنند راستش تصمیم واسه تولد نیکی یه کم سخت بود تعداد نفرات زیاد بودن و هم اینکه دعواهای نیکی و نیکان قدرت کار رو از من میگرفت تصمیم گرفتم 8 تا از بچه های بلوک رو که تو یه سن و سال بودن دعوت کنم و مادراشون رو هم از لیست خط زدم تا راحت تر بتونم پذیرایی کنم با تصور 10 نفر شروع کردم به خرید که شدن 20 و چند نفر خودم کیک پخنک قرار شد خاله اش بیاد واسه تزیین تولد خوبی بود واسه بچه ها مسابقه کاست خوری گذاشتیم بعد پاستیل جایزه دادیم نقاشی گذاشتیم و به همشون یادگاری کیف دادیم بعد ساندویچ و کیک دادیم نیکی میگفت هر کس میاد تولد کادوش ...
24 دی 1394

نیکی 5 ساله شد

سلام دختر عزیزم امروز 5 ساله شدی . دخترم تولدت رو بهت تبریک میگم . امیدوارم روزی بشه تولد 100 سالگیت رو بهت تبریک بگم.                                                                                        &n...
20 دی 1394

دختر بزرگ من

نیکی از خواب بیدار شده و میگه من فرنی میخوام اونم به خاطر اینکه بهار اومد درخونمون و گفت فرنی خورده میگم آرد برنج نداریم فردا میخرم درست میکنم میگه نه الان میخوام پول میدم و میره آرد برنج بخره هی میگه آرد و برنج؟ میگم نه آرد برنج رو کاغذ مینویسم و میره نیکان رو بغل میکنم از بالکن نگاهش کنیم از پایین بلوک واسم دست تکون میده دامن چین چین مشکیش رو هی تکون میده و راه میره تو دلم قند آب میشه وقتی نگاش میکنم کلی ذوق میکنم و میگم دخترم بزرگ شده از پس خودش برمیاد تو راه دوستش رعنا رو میبینه که از مغازه داره برمیگرده . رعنا یه سال از نیکی بزرگتره و امسال میره پیش دبستانی با هم حرف میزنن خیلی دلم میخواد بدونم نیکی چی میگه که اینقدر خوشح...
13 مهر 1394

دسته گل

فردا میخوایم بریم جشن بچه ها شیطونیشون گل کرده نمیخوابن . هی شوخی میکنن آخرش با دعوا میرن سر جاشون یه کم هم اونجا شوخی میکنن عزیز و باباجی خوابن و من دارم میرم تو کما نیکی یهو میپرسه مامان جشن کیه ؟ میگم جشن علی میگه داماده؟ میگم نه ولی جشنشه به زور بهم میگه که اون داماده و من قبول میکنم شاید که خیالش راحت بشه و بخوابه 5 دقیقه بعد میگه منم عروسم؟ میگم آره بخواب میگه مامان برام دسته گل هم میچینی؟ تو خواب خنده ام میگیره و میگم باشه میچینم و با خیال راحت خوابش میبره
13 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد