اولین نون گرفتن نیکی
یه روز هانیه با دوچرخه رفت نون بخره خیلی هم مثلا ناراضی بود که داره میره البته به ظاهر نیکی از اون روز گیر داد که منم خودم برم نون بخرم هر چی توضیح دادم که نیکی جان تو هم اندازه اون شدی میری گوش نکرد یه روز از بیرون میومدیم از دهنم پرید بریم نون بگیرم نیکی گریه گریه که تو برو خونه من میرم نونوایی خلاصه که نیکی رو سرکوچه نونوایی پیاده کردم و نگاه کرد که من دنبالش نرم وقتی حسابی دور شد دنبالش رفتم نیکی رفت نونوایی و نون گرفت و اومد بیرون چه لحظه باشکوهی بود اونقد حس غرور داشت که نگو و نپرس بعد به من گفت شما با ماشین برید و من خودم میام گفتم باشه یه کم نگاه کرد دور و برش رو راه خونه رو پیدا نکرد به من گفت با یه ...