نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

عشق زندگی

رحمت الهی

دیروز رفتیم خونه خاله زهرا با عسل یه کم بازی کنی تو شیطون و آزاد اونم حساس نمیدونم چرا هر دفه میریم اونجا اشک عسل رو در میاری این دفه زدی ماهی بلورش رو شکوندی و کلی عسل رو غمگین کردی بهش قول دادم واسش بخرم واسه عزیزجون که باید چک سفید بکشیم بس که لیوان و نمکدون و بشقاب شکوندی واسه عسل هم باید جهاز بخریم آخه رحمت خدایی چجوری بگم دوستت دارم؟ این شیطنت ها رو نکنی بازم تو دل مامانی جا داری عزیزم اینقدر تلاش نکن
18 ارديبهشت 1391

مسی

من و باباش همیشه در همه زمینه ها از هم تشکر میکنیم تا حدی که یه روز مامانم برگشت گفت در مقابل وظیفه که اینهمه تشکر نمیکنن . نمیدونم ،ولی عادتم شده مرسی از دهنم نمیفته الان این شده عادت نیکی اون روز به مامانم میگم شاید جواب اون سوالت همین باشه که با هر مسی گفتن نیکی دلمون هزار بار واسش میلرزه هر چی بهش میدم (آب ،غذا، اسباب بازی و...) با زبون شیرینش میگه مسی اولین بار از تعجب شاخ درآوردم ولی الان کلی ذوق میکنم تازه هواسم جمع شده که میگن بچه ها آینه پدر و مادرن یعنی چی وقتی یه چیزی دست من میده منم بهش میگم مرسی اونم از ذوقش میره هر چی دم دستش باشه کشون کشون میاره بهم میده که باز ازش تشکر کنم بعد خودشو لوس میکنه دستاش رو باز میکنه و...
17 ارديبهشت 1391

ماجراهای نیکی کوچولو

عاشق تولده همش کبریت نشون میده که روشن کنیم و اون فوت کنه آخرش ولسش شمع روشن کردیم با شیرینی که دایی بهزاد واسه روز معلم واسه عزیز خریده بود جشن گرفتیم   هم تسبیح و هم گوشی ( که واسه نیکی معنی نانا میده) تعمیرکار کوچک بابایی از پشت یه کم با تلوزیون ور رفت دیگه نیکی ول کن نبود یه پیچ گوشتی گرفته بود دستش و میخواست بره پشت تلوزیون . کلی کلنجار رفتیم تا یادش رفت آخرش رفت یه سوراخی تو در پیدا کرد(که خودش با کلید درست کرده بود)و اونجا دلش رو خالی کرد   خوشحالی از نوع نیکی دقت کردی تلفن رفته اون بالاها؟ از دست نیکی خانم   کریر رو از تو ماشین آوردیم خونه و کلی نیکی باهاش بازی کرد وقتی نیکی یاد بچگیا...
16 ارديبهشت 1391

پیشی

5شنبه صبح یه دسر خوشمزه با شیر و خامه و بیسکوییت و مغز ها درست کردم که واسه بهاره ببرم بهاره دختر 3 ساله همسایمونه که 10 روز پیش به خاطر برخورد سنگ به سرش جمجمه اش رو عمل کردن الان خدا رو شکر حالش خیلی خوبه چند بار بهش سر زدیم و چیزایی رو که دوست داره واسش بردیم 5شنبه هم شال و کلاه کردیم چون دستم پر بود جلو میرفتم و به نیکی گفتم باهام بیاد تو راهرو یه گربه نشسته بود و زل زده بود گاهی هم میو میو میکرد از کنارش رد شدم  و اون بدون هیچ ترسی تکون نخورد آسانسور رو که زدم دیدم نیکی نیست برگشتم دیدم نیکی ایستاده گربه رو ناز میکنه گربه هم خودشو لوس میکنه و به پای نیکی میماله اول خواستم عکس بگیرم گفتم نکنه گربه بترسه و چنگ بندازه بعد گفتم ن...
15 ارديبهشت 1391

شبی در کنار عزیزجون

   دیشب عجب شبی بود 5 شنبه بود و ما طبق همعمول هر هفته اومدیم خونه عزیزجون چون ظهر فقط نیم ساعت خوابیده بود فک کردم شب خیلی خوب میخوابی یه ربع 9 خوابید و 10ونیم با گریه بیدار شد تقریبا یک ساعتی هی میخوابید و هی با گریه پا میشد نمیدونم جاییش درد میکرد خواب میدید یا چش بود ما که نفهمیدیدم ساعت 2و نیم صبح بیدار شد و یه کم نشست و باز خوابید ساعت 4 صبح باز با گریه بیدار شد خاله آتو و مامانم اومده بودن ببینن چش شده که دیگه خواب از سرش پرید . حالا شیطونیش گل کرده بود و هی میخندید و بازی میکرد تازه گشنش هم شده بود که مامانم زحمتش رو کشید و غذا گرم کرد و خورد خلاصه که واسه خودش شبی بود صبح جمعه هم همگی ساعت 8 برپا بودن ...
15 ارديبهشت 1391

خدایا از دست این گل دختر به تو پناه میارم

خدایا این نی نی های شیطون رو خودت حفظ کن به همه مامانا هم کلی توان و انرژی و صبر بده آخه نیکی کوچولو کی بزرگ میش بتونی تمیز غذا بخوری؟ از وقتی به غدا افتادی حداقل روزی یه بار این ماشین لباسشویی واسه تو کار میکنه بس که غذارو پخش و پلا میکنی هیچوقت اجازه نمیدی من بهت غذا بدم میخوای خودت بخوری تازی اگه بخوری من کلی خوشحال میشم همش رو میریزی رو دست و پات و زمین دیروز تو آشپزخونه سرگرم بودم همیشه وقت ظرف شستن حوصله ات سر میره و میچسبی به پام و نق میزنی منم اینجور کارا رو میذارم وقتی که خوابیدی انجام بدم . ولی دیدم تا سرت گرمه چند تا ظرف بشورم بعدش با هم بریم پارک قبلش لباساتم عوض کرده بودم که آماده باشیم دیدم صدات در نمیاد گفتم این نیکی یه چی...
14 ارديبهشت 1391

پارک عجب جای خوبیه

امروز بیشتر از همیشه تنها بودیم جالب اینجا بود که نیکی خیلی نی نی خوبی شده بود بازی میکرد شیطنت هم داشت ولی نق و گریه و بهونه خیلی خیلی کم که در مقابل روزای دیگه میشه گفت هیچی عصر ساعت 6 میخواستم حاضرش کنم بریم پارک ولی انگار دوست داشت تو خونه بازی کنه در صورتی که همیشه واسه بیرون هول میزنه البته صبح که راهرو رو شستم یه کم آب بازی کرده بود چون خودم دلم تنگ شده بود حاضرش کردم و رفتیم چون کسی خونه منتظرمون نبود سلانه سلانه رفتیم با کمال آرامش خیلی خوب بود من همش دنبالش بودم ولی از اینکه میدوید من خیلی خوشحال بودم یه توپ و بستنی هم خریدم ولی هرچی دست بقیه میدید میخواست 2 تا دوست پسر پیدا کرد امیررضا و طاها جالب بود هیچ دختری باهاش دوست نش...
10 ارديبهشت 1391

دوستت دارم

نیکی شیطون تر شده دیگه خونه عزیز راحت نمیخوابه توجه همه رو میخواد به خودش جلب کنه گاهی لجبازی میکنه رابطه بهتری با باباش پیدا کرده وقتی که خونه است بیشتر دوست داره ما با هم بشینیم وقتی بابا تو یه اتاقه و من تو یه اتاق همش غر غر میکنه که بیاید پیش هم و با من بازی کنید گاهی خوب میخوره و گاهی نه ٥شنبه حضر شدیم بریم بیرون آب بی (آبمیوه) خواست بهش دادم از سرش ریخت اومد پایین تمام لباسا و سر و گردنش نوچ شد مجبور شدم دم رفتن لباسامون رو درآوردیم و  بردمش حموم کلا به غذا به شکل بازی نگاه میکنه همش دوست داره پخش و پلا کنه ولی با همه این تفاسیر وقتی دستاشو باز میکنه و حلقه میکنه دور گردنم تمام خستگیم در میره انگار همه دنیا رو بهم ...
10 ارديبهشت 1391

دیدن دوباره خانم جان

دیروز 4 شنبه خانم جان اومد خونه عزیزجون. هنوز از در نیومده تو میگفت ذوق دارم نیکی رو ببینم که راه میره نیکی میشه اولی نتیجه خانم جان . نیکی هم با باباییش رفته بود گردش وقتی اومد از دیدن خانم جان و عسل یکسره تو اتاق میدوید و خانم جان کلی خوشحال شد تو دلم میگم خدایا این خوشیای کوچیک رو از ما نگیر شکرت که هنوز اونقدر بین ما صمیمیت و محبت هست که از دیدن خوشیای هم لذت میبریم و میتونیم باعث خوشحالی بقیه بشیم
7 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد