نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

عشق زندگی

باباجا

اونقدی که به بابام علاقه داره و مثل چسب بهش چسبیده فک نکنم کس دیگه ای رو دوست داشته باشه تا از جلو چشمش دور میشه صدا میزنه بابا جا(یعنی همون باباجان) اما خداییش هم باباجا خیلی دوسش داره و هم همه چیز در اختیارش میذاره هم وقتی باهاشه از جون و دل واسش مایه میذاره پا به پاش شیطونی میکنه به هم میریزه آب بازی میکنه دنبال بازی و توپ بازی و... خدا هر دوشون رو حفظ کنه     اینم نمونه ای از آب بازی تو آبنمای پارک   ...
19 خرداد 1391

مامانو باش:)

امشب زیاد حالم خوب نبود یه کم گرفته بودم نمیخواستم ببرمت پارک .تو هم انگار فهمیده بودی و سرگرم شده بودی که سر و کله آیلین(7ساله ) و سپهر(5ساله) پیدا شد اومده بودن دنبالت که بری بازی با اصرار اونها حاضر شدیم و رفتیم پایین بلوک یه کم بازی کردی و آم خواستی دیدم خونه نون نداریم گفتم بریم هم یه دور بزنیم هم پارک بریم هم نون بگیریم . سوار ماشین شدیم دیدم بنزین هم نداریم پس پارک نزدیک رفتیم  بازی کردی و کلی جنب و جوش یادت افتاد گشنه ته بردمت چیزی واست بگیرم کیف پولمو جا گذاشته بودم هیچی همراه نداشتم ای داد بیداد حالا تو هم راه میری هر کی هر چی میخوره وا میستی و میگی آم عجبا سوار شدیم برگشتیم نه نونی نه آمی خدا هیچکسی رو اینطوری ضایع نکنه عزی...
18 خرداد 1391

یه خواب راحت

آخییییی امشب په راحت خوابیدی نفسم. ساعت 6 بعدازظهر هنوز آفتاب بود رفتیم بیرون و بازی و پارک و ساعت 9 تو تاریکی برگشتیم فقط در این حد که دست و صورتت رو بشورم و لباست رو عوض کنم دووم آوردی غذا آوردم ولی فقط دنبال پتوت میگشتی و ساعت 9ونیم روی تختت خوابت برد امیدوارم همیشه شاد و سلامت و خوشحال باشی گلکم     فردا نوشت: فک میکردم راحت تر از شبای قبل میخوابی ولی بیشتر از شبای قبل بیدار شدی هی آب میخواستی بعدا آم میخواستی ساعت 3صبح هم بیدار شدی دیگه خوابت نمیبرد فکر میکردی صبح شده دیگه رسما دیوونه داشتم میشدم که خودت ترجیح دادی دوباره بخوابی ...
18 خرداد 1391

این چیه؟

بزرگترین سوال نیکی در زندگی جستجوگرش این سیه این؟(این چیه این؟) گاهی با همین یه سوال ساده بیدار میشه و با همین سوال چشماش رو میبنده ...
16 خرداد 1391

روز پدر مبارک

هروقت به کلمه پدر فکر میکنم همیشه یاد کوه، یاد تکیه گاه ،یاد حمایت میفتم   بابا جون تکیه گاه گرم و محکمت همیشه و همه جا پشتوانه ام بوده دوستت دارم و دستهای مهربونت رو میفشارم همه تلاشم رو میکنم که تلاشهات بی نتیجه نمونه   ...
16 خرداد 1391

بدون شرح

داره یکسال و نیمت میشه پس کی میخوای درست غذا بخوری؟   وقتی تو پارک محو تماشای بچه ها میشه وقتی با زن دایی رفته بودی پارک و گیر میدی به دوچرخه بچه ها بازم دوچرخه بچه ها و بازم دوچرخه بچه ها اینم فاطمه 4ساله دختر همسایه عزیزجون که با هم تو حیاط دنبال بازی میکردید ...
16 خرداد 1391

پیس

همسری خیلی دوغ دوست داره نیکی هم به تبعیت از اون دوغ میخوره قبلا میگفت شی شی( منظورش همون شیر بود چون همرنگه شیره) امروز سر سفره هی خودش رو تکون میداد اینور اونور میگه پیس پیس اول فک کردم میگه بیس( بیسکوییت) میگم الان وقت غذاست بیکوییت واسه پارکه باز اینور اونور میشه میگه پیس پیس نگاه کردم دیدم باباش دوغ رو تکون میده درش رو که باز میکنه یه پیس کوچولو صدا میده کلی ما رو خندوند این فسقلی حالا بهش دوغ میدم با اینکه دوغش بدون گازه ولی یه کم نوک زبون رو میسوزونه مثل گاز . چشماش رو محکم میبنده یه غلپ میخوره و باز میگه پیس پیش خودم میگم به این میگن ترس شیرین ...
11 خرداد 1391

بهشت

بازم طبق معمول داریم حاضر میشیم که بریم بیرون لباسای نیکی رو به همسری دادم که تن نیکی بکنه. اول دنبالش میره خسته میشه و میشینه و هی با ناز و اداا نیکی رو صدا میزنه که بیا لباس بپوش ببین مامانی حاضر شد . بعد از چند دقیقه حوصله اش سر میره و نیکی رو میشونه که لباساش رو دربیاره و نیکی درمیره آخرسر هم لباسا رو میندازه و میگه من نمیتونم این بچه نمیشینه . من با خنده میگم بچه است عروسک که نیست همینه دیگه کار همیشگی ما اونوقت اون میگه کی گفته به مادرا یه بهشت میدن 2تا بهشت باید بهتون بدن ما که از عهده این ووروجکا برنمیایم میگم ما قانعیم همون یکی رو بدن ...
10 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد