نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

عشق زندگی

مسابقه دو

عید همگی مبارک امروز روز ولادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص) به مناسبت امروز واسه نی نیا یه مسابقه ترتیب دادن مسابقه دو من کلی ذوق میکردم اما نمیدونم چرا این نیکی ناغافل باز دست ما رو کرد تو حنا باز سرما خورد اما اینبار خیلی سرفه داشت شب تا صبح سرفه میکرد گلوش خشک بود و خس خس میکرد منم از غصه خوابم نمیبرد با سرفه های اون انگار دلم رو ریش ریش میکردن ساعت 4 بهش دیفن و سرما خوردگی دادم یه کم آرومتر شد و راحت خوابید من خوابم برد تا 8ونیم که مامانم اس داد که کی میرید مسابقه گفتم نیکی حال نداره نمیبرمش اما مامانم گفت شاید بچه ها رو ببینه روحیه بگیره نیم ساعت بعد بیدار شد و حاضرش کردم و رفتیم شالن یه کم خلوت بود کم کم بچه ها میومدن بعضیا ...
10 بهمن 1391

به ما خواب نیومده

دیروز خونه عزیز بودیم گفتم حالا که باباجی هست و نیکی سرش به بازی گرمه ظهری یه چرت نیم ساعته بزنم 30 دفه رفت اومد گفت مامان مامان آژو(آرزو) جیش نیکی جان پوشک داری الان بلند میشم میشورمت مامان مامان آژو جیش خوب بلندم کمیکرد بریم دستشویی شلوارمو دربیار پوشکمو دربیار آب رو باز کن آب بازی کنم خوب نیکی جتن 10 دقیقه است آب بازه بیا دستات رو بشورم بریم نیکی : باشه خوب نیکی جان 10 دقیقه است شیر آب بازه بذار دستات رو آب بکشم بریم نیکی : نه صابون خوب 60 بار که صابون نمیزنن پوستت خشک شد بریم؟ نیکی :باشه 3دقیقه بعد نیکی: مامان آژو جیش من: الان رفتی آب بازی صبر کن بلند شم بعد نیکی با صدای بلندتر: آژو آژو جیش(گریه الکی که یعنی پاشو)...
8 بهمن 1391

دختر قانع من

الهی واسه بچه قانعم بگردم چند روزه باباش رفته مسافرت کاری دلش تنگ میشه میگه بابا یا وقتایی که صدای در میاد فک میکنه باباش داره میاد منم میگم بابا رفته سرکار زودی میاد باشه؟ میگه باشه عسل هم نیست و رفته مسافرت نمیدونم دوریش رو چجوری حس میکنه که هی بهونه اونم میگیره و من میگم الان مدرسه است میگه باشه عزیز صبح میخواد بره سر کار و نیکی ازش جدا نمیشه عزی میگه پیش مامان بمون برم نون بخرم بیام میگه باشه الهی فدات شم ماددددددر
8 بهمن 1391

بریم

پیش عزیز نشسته و هی خرابکاری به بار میاره لوازم آرایش رو به همه چیز و همه جا مالیده باز دست از یقه اش برنمیداره عزیز میگه حرف گوش نمیدی من پاشم برم خونمون نیکی زود بلند شده میره دم در منتظر عزیز میگه بریم بریم حونه(ما سه تا رو کجا میبرن؟)
8 بهمن 1391

دکتر

به خاطر یه سری مسایل این چند روز زیاد رفتم بیرون و گاهی هم واسه نیکی بهونه آوردم که من میرم دکتر تو پیش مثلا بابا بمون طفلی گاهی میگم حاضر شو بریم بیرون میگه دتر(dotor=دکتر؟)
8 بهمن 1391

در حسرت یه خواب بی دغدغه

یکی از مشکلات مادرا اینه که نمیتونن هر موقع اراده کردن بخوابن باید از خواب بودن بچه اطمینان پیدا کنن مطمین باشن کار دیگه ای (مثل کار خونه یا شستن لباس یا خرید یا نوشتن وبلاگ  و.. )ندارن بعد بخوابن 5شنبه شب فوق العاده خوابم میومد مامانم خونمون بود و این یعنی نعمت و رحمت که فرصتی بود نیکی رو نگه داره تا من ساعت 9ونیم شب بخوابم نیکی خیلی شیطنت میکرد و صداش همش تو گوشم میپیچیدمدتی طول کشید که به صداش عادت کردم و چشمام سنگین شد وای که نیم ساعت اول خواب چه میچسبه یهو با هول و وحشت از جام چریدم فکر میکنید چی شده بود؟!؟!؟ نیکی یه ابتکار جدید به خرج داد چی بود ؟ هیچی لیوان پر از آب رو رو صورت و دست و گردنم خالی کرد وااااای واقعا توصیف ...
8 بهمن 1391

خاطرات این روزا

بعد از کلی کلنجار رفتن و شیر و لالایی نیکی چشماش رو بست و آرامش برقرار شد و خوابید با باباش شروع کردیم به حرف زدن یهو نیکی صدا میکنه مامایی مامایی من : بله نیکی : مامایی بخواب ------------------------------------------------ نیکی از وقتی فهمیده جواب سلام رو بقیه خوب تحویل میگیرن تا میتونه به همه سلام میکنه یه بار 2 بار 3بار ... هر چند بار که لازم باشه هر کی رو میبینه زودی سلام میده و تا جواب نگیره ول کن نیست تلفن زنگ بزنه حتما باید برداره و بگه ایو سلام رفتیم خونه عسل که دارن اسباب کشی میکنن حالا تو اون وضعیت که همه خسته اند و حوصله ندارن هی کارگرا از پله ها بالا پایین میرن و اثاث میارن نیکی هم هی میگه سلام سلام و دنبال جواب...
17 دی 1391

عادت

تابستون زیاد میرفتیم بیرون راهروی جلوی خونه رو میشستیم و با همسایه مینشستیم و بچه ها بازی میکردن از هم بیشتر نیکی به هانی و مامانش (ندا) وابسته شده اونموقع ها مامان پرهام بعضی مواقع به زور پرهام رو میبرد خونه میگفت دوست ندارم عادت کنه الان میفهمم عادت یعنی چی تا در میزنن و میرم در رو باز کنم نیکی بدو بدو میره دم خونه هانیه و در میزنه و تند تند صداش میکنه که در رو واسش باز کنن و بره تو خونه شون حالا ساعت 9صبحه یا 9 شب فرقی نمیکنه انگار بهش کش بستن همچین تو راهرو پا برهنه میدوه که به گرد پاش نمیرسم اینم شده حال و روز ما ...
27 آذر 1391

وسایل آرایش

یکی از روزای سخت مادری وقتیه که میبینی بچه ات از چیزی لذت میبره که تو هم دوسش داری و اون داره خرابش میکنه با اینکه خیلی اهل آرایش نیستم ولی نیکی خیلی علاقه نشون میده یه رژ اسباب بازی داره هی میزنه میره جلو آینه یا میاد به من میزنه میگه نَ نِ یعنی برو تو آینه نگاه کن امان از وقتی که کشو باز شه دستش رو خیمه میکنه رو کشو تا وسایل رو بریزه بیرون بالاخره یکیش به دردش میخوره دیگه دیروزم که باباجان اینجا بود و بلندش کرد و کیف لوازمم رو که مثلا بالای کمد قایم کرده بودم نیکی برداشت و تمام رژ رو به در و دیوار و صورتش مالید اصلا خوشم نماد که بچه آرایش کنه امیدوارم این خصلت زود از سرش بیفته
26 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد