نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

عشق زندگی

خواب

یه زمانی چه خواب منظمی داشتی نیکی جان سر ساعت میخوابیدی سر جات میخوابیدی ای وای ننه جان همش خدا رو شکر میکردم واسه اینا نمیدونم یهو چی شد سونامی اومد و ما رفتیم 2 هفته مسافرت و تو یادت رفت تخت چیه ساعت خواب چیه الان اگه 8و9 صبح بیدار شی ساعت 5تا 7 عصر میخوابی و نه میتونم نخوابونمت نه اینکه بیدارت کنم انگار واسه خودت حکومتی تشکیل دادی بعدشم ساعت 11 و گاهی 12 شب میخوابی اونروز که 7ونیم صبح بیدار شدی کلی ذوق کردم که حتما ظهر سروقت میخوابی و شب هم مشکل خواب نداری اما نه زهی خیال باطل . باز ساعت 5 خوابیدی امروزم که 6 صبح بیدار شدی و 8 دوباره خوابت گرفت منتظرم بیدار شدی و آماده شیم بریم کلاس بازم میگم شکرت این بچه ها هر 6ماه اخلاقشون عوض...
20 آذر 1391

بازی روزگار

ربطی به وبلاگ نداره ولی دوست دارم بزرگ شدی بخونیش عزیزم بازی روزگار از دل‌نوشته‌های پروفسور حسابی (پدر فیزیك ایران) بازی روزگار را نمی‌فهمم! من تو را دوست می‌دارم ... تو دیگری را ... دیگری مرا ... و همه ما تنهاییم! داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسان‌ها فنا می‌شوند، این است که آنان از دوست داشتن باز می‌مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی‌آوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست می‌آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی‌شود، بلكه آنچه عاشقش می‌شود در نظرش زیباست! انسان‌های بزرگ دو دل دارند؛ دلی که درد می‌کشد و پنهان است و دلی که میخن...
12 آذر 1391

مادری

گاهی چقدر سخته وقتی خسته ای حوصله نداری سردرد داری یا تو فکری و بچه ات دلش میخواد ازت کولی بگیره یا بلند شی و باهاش بازی کنی ادای مادرای روشنفکر رو در بیاری و به خواسته بچه ات احترام بذاری تا مادر نشی نمیفهمی قبول کن
7 آذر 1391

قطره

نیکی جان قطره هات رو خوب بخور اینقدر منو دچار عذاب وجدان نکن نمیدم یه جور عذاب وجدان میگیرم وقتی هم میدم اونقدر گریه میکنی و عق میزنی که همش عذاب میکشم و گاهی از این حرکاتت که همش رو برمیگردونی عصبانی میشم باز دچار عذاب وجدان میشم گاهی مراقب مامانت باش هواش رو بیشتر داشته باش
26 مهر 1391

این روزا

این روزا داره با این زبونش شیرین تر میشه من که با حرف زدنش انگار کله قند تو دلم آب میکنن ولی این عادت چنگ زدنش بیشتر شده چه کنم؟ خیلی ناراحتم میکنه خیلی سعی کردم بچه هایی رو واسه دوست شدنش انتخاب کنم که ماماناشون خیلی مراقبشون باشن یا باهاشون درست رفتار میکنن ولی دقت که میکنی هر کدوم یه مشکلی دارن یکیشون لوسه و مامانه همه چی رو به بچه میده یکی سخت گیره و نمیذاره بچه تکون بخوره یکی سر بچه داد میزنه یکی با اشتباه  بچه میزنه رو دستش یکی هم اونقدر مظلوم و آروم بود که وقتی نیکی چنگ مینداخت فقط یا نگاش میکرد یا گریه میکرد که تمومی نداشت نمیدونم خیلی فکرم رو مشغول کرده واسه بعضیا خیلی مهم نیست تازه من که نمیبرمش بیرون میان دنبالش که نیکی ر...
24 مهر 1391

مدرسه

امروز مامان هانیه صبح زود میخواست بره دندونپزشکی بیمارستان کلید خونشون رو به من داد تا برم دخترش رو راهی مدرسه کنم ساعت 6ونیم بیدارش کردم هانیه با خونسردی تمام جوری که آب تو دلش تکون نخوره بلند شد دست و صورتش رو شست و صبحانه اش رو خورد و حاضر شد در حین حاضر شدن خیره بهش نگاه میکردم نمیدونم یاد مدرسه رفتن خودم افتادم و دلم تنگ شد یا دلم میخواست جای هانیه نیکی رو راهی مدرسه کنم حس خوبی داشتم داشتم تصور میکردم نیکی چجوری صبحونه میخوره و لباس میپوشه اگه مثل الانش باشه نباید مثل هانیه اینقدر آروم باشه نمیذاره من براش لقمه درست کنم یا چاییش رو خنک کنم که زود بخوره نمیذاره دنبالش برم و مقنعه اش رو بدم دوست داره همه کاراش رو مستقل انجام بده ولی نم...
23 مهر 1391

روز کودک

به به روز همه عزیزا مبارک 2شنبه 17مهر روز جهانی کودک بود . بابا مرخصی گرفت و رفتیم با هم نمایشگاه مادر و نوزاد کلی چرخیدیم البته خیلی گسترده نبود 3سالن داشت اما خوب بود . کلا من از اینجور برنامه ها خوشم میاد واسه نیکی 2 تا اسباب بازی و یه پالتو و کتاب خریدیم نیکی بیخیال واسه خودش میچرخید دنبال بچه ها میرفت رو میزا شکلات گذاشته بودن و واسه خودش برمیداشت و حال میکرد یه غرفه بود که میز و صندلی کودک میفروخت اونجا نشست و کلی با بچه ها بازی کرد تازه وقتی هم که میومدیم با غر غر و گریه از اون غرفه جدا شدیم تو یه غرفه هم اسباب بازی و تاب و سرسره بود که از رو تاب پایین نمیومد بچه های دیگه صف کشیده بودن که نیکی خانم پیاده شه و اونا هم امتحان کنن ام...
22 مهر 1391

آش دور همی

دیروز یه قرار خانمانه داشتیم تو این دنیای پر از آشوب و استرس خانمای همسایه که تقریبا هممون تو یه سن و سالیم قرار گذاشتیم آش بپزیم و کنار هم باشیم هر کی یه چیزی آورد و آش جور شد و ساعت 12 حاضر شد هر کدوم هم یه بچه داشتیم نمیدونی این بچه ها تو راهرو چه کردند و چجوری با هم بازی میکردند خیلی روز خوبی بود و کلی به همه خوش گذشت نیکی صبح یه کم آبریزش بینی داشت و ترسیدم تو راهرو باز سرما بخوره اما خدا رو شکر اونقدر بازی کرد که یادش رفت بعد از رفتن بچه ها راهرو رو شستیم و یه کم آب بازی کرد و اومدیم خونه دوستایی که امروز نیکی باهاشون یازی کرد : بهار، بهاره ، هانیه ، پرهام ، امیرمهدی خوشحالم که دخترم اینهمه دوست داره و در کنارشون بهش خوش میگذره...
19 مهر 1391

پرهام

همه میگن وقتی بچه ها بزرگ میشن دردسرشون هم بزرگ میشن ولی من میگم وقتی بچه ها بزرگ میشن توقع پدر و مادر بزرگ میشه یا صبرشون کمتر میشه وگرنه بچه ها همونن فقط شکل نیازشون عوض میشه یه همسایه داریم که اسم پسرش پرهامه که 2ماه از نیکی کوچکتره . مامانش خیلی حساس و شاید وسواسیه . اصلا نمیذاشت پرهام بیاد بیون بازی کنه اگه هم میومد خیلی کوتاه تازه نباید به چیزی مثل دیوار و زمین و توپ دست میزد چون معتقد بود مریض میشه بچه ها بزرگ شدن دیگه تو خونه بند نمیشن مخصوصا اگه از بیرون صدای بچه دیگه ای رو بشنون چند روزه نیکی رو که میبرم بیرون اونم پشت سر ما میاد و با هم تو راهرو بازی میکنن و اتفاقا خیلی با هم خوب بازی میکنن برعکس نیکی و بهاره (که 3سال و 4 ماهشه)...
11 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد