نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

عشق زندگی

تولد نگین

 رفتیم تولد نگین که 3سالش تموم شده بود وااااای خیلی خوشم اومد خیلی واسه اینکه هر چی تولد بچه دیدم همش تشریفات بوده و بیشتر بزرگترا لذت بردن تا بچه ها همه بچه بودن و مامانا دعوت نبودن تنها مامان جمع قیر از مامان نگین من بودم و اواخر مجلس یکی از همسایه هاشون اومد خیلی خوب بود مجلس دست بچه ها بود بازی میکردن میرقصیدن جیغ میکشیدن و مامان نگین پذیرایی میکرد و عکس مینداخت و بچه ها بی قید و شرطی لذت میبردن البته بچه ها هم خوب بودن و پا  از حد خودشون فراتر نمیبردن تو کادو باز کردن هم بچه ها هر کدوم گفتن من باز کنم مامان نگین گفت هر کی یه کادو باز کنه بازم مشارکتی بود و خیلی مزه داشت یه تولد ساده بی تکلف و خیلی خیلی شاد نیکی اولش چو...
25 آذر 1391

تَبَیِّد (بر وزن تولد)

22آذر تولد خاله آتوساست تولدت مبارک به همین مناسبت ما رو دعوت کرد به سفره خانه سنتی ما هم مشرف شدیم و کلی خوردنی و جشن و سر و صدا کردیم نیکی هم که یه وقت کفش میپوشید یه وقت نمیپوشید و تو سالن رژه میرفت و کلی با گوشی مریم (دوست آتوسا )حال کرد و برگشتنی هم با کلی ترفند و گریه و جایگزینیش با گوشی دایی امید ازش گرفتیم خیلی خوش گذشت اینم از طرف نیکی به تنها خاله اش خاله جون ممنون که گاهی با صبوری جواب شلوغ کاریهام رو میدی و هر وقت میام خونتون رو به هم میریزم ، وسایل رو برمیدارم لوازم آرایشت رو خراب میکنم تل هات رو میشکونم و خلاصه با یه سری کارا که خودم فکر میکنم خیلی قشنگ و شیرینن( اما نمیدونم چرا تو رو عصبانی میکنه ) سرتون ...
22 آذر 1391

عروسی مهسا(دخترعمه)

به به عروسی عروسی شنبه 13 مهر کارامون رو کردیم و عصر ساعت 4 راه افتادیم تا ابهر 230کیلومتر راه هستش و ما معمولا 2ساعت و نیم میرسیم اما از تهران تا کرج به قدری ترافیک بود که قدم به قدم رفتیم و خیلی خستمون کرد ساعت 8و نیم رسیدیم تو  مسیر همه حوصلشون سر رفته بود و دنبال یه تفریح میگشتن نیکی سرش رو از پنجره آورده بود بیرون و با همه ماشینا دالی میکرد کلی راننده باهاش دوست شده بودن و هی صداش میکردن ادا درمیاوردن تا نیکی رو بخندونن لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم خونه عمه شام خوردیم و رفتتیم طبقه پایین که حنا بندون مهسا بود شب خوبی بود و ساعت12 ما اومدیم چون نیکی خوابش میومدولی مراسم همچنان ادامه داشت فردا هم صبح یه دوری زدیم و یه سر به ...
23 مهر 1391

تولد بابایی

دیروز 23 مرداد تولد بابا داود بود چه جالبه نه؟ تولد 32 سالگی در 23 ومین روز مرداد. انگار فقط جای اعداد جابجا شده با هم تدارک یه جشن 3 نفره رو دیدیم این همراه اول هم که نمیذاره مردم سورپرایز بشن فک کردم بابا نمیدونه اما فقط فک کرده بودم عصر بابا یه کاری داشت رفت بیرون . عزیز جون اینا شامشون رو برداشته بودن و اومدن خونمون مثلا تولد بابایی کارش طول کشیدو 10ونیم اومد ما هم تنهایی افطار و شام خوردیم من یه کم حالم گرفته شد که چرا بابایی دیر اومد و تو هم که ماشاله کلی آتیش سوزوندی کلی با باباجان آب بازی کردی و خونه رو شلوغ کردی و سفره شام رو کشیدی و همه چی به هم ریخت دیگه ما تنهایی کیک آوردیم که تا تو خوابت نبرده یه عکس باهاش بگیریم که با...
24 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد