نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

عشق زندگی

به وب خاطرات من و فرشته هام خوش اومدید 

لطفا واسمون یادگاری بنویسید تا همیشه با خوندنش به یادتون باشم

نوشابه

خونه ی خاله ام بودم یاد بچگی نیکان کرد  معمولا من و نیکی نوشابه نمیخوریم یه روز سر سفره من گفتم برام یه کم نوشابه بریز نیکان:مگه خانما هم نوشابه میخورن؟؟ __^_^_^_^_^_^_^_^_ یه جمله ی معروفی هم داشت که موقع پر کردن لیوانش از نوشابه میگفت نوشابه ضرر داره 😄😄😄
18 فروردين 1402

ورود به دوران نوجوانی

روزی میرسه که پاره ی تنت باهات مخالفت میکنه صداش از تو بلندتر ، انرژیش از تو بیشتر و  رویاهاش بلندتر شده. به خودت نگاه میکنی که چه دورانی رو پشت سر گذاشتی مثل برق و باد همه ی لحظه های شیرین و سخت روزگار از جلوی چشمت میگذرن. زل میزنی به جیگر گوشه ات فریادی که ته گلوت مونده رو با صدای آروم" باشه " تموم میکنی. عمق صدات و فریادت رو اون درک نمیکنه یاد حرف قدیمیا میفتی تا پدر مادر نشی ، نمیفهمی دلت برای بچگی های پر شر و شورش تنگ میشه اشکت رو تو چشمت خشک میکنی و میگی اینم یه دوره از زندگیه که میگذره خوشحال باش که عزیز دلت بزرگ شده و داره دنبال هویتش میگرده ...
18 فروردين 1402

شوهر باید پول داشته باشه؟!؟!

معمولا نیکی و نیکتن که باهم بازی میکنن نیکان یا نقش پسر رو بازی میکنه یا بابا جدیدا هم یه نقشی اضافه شده به اسم شوهر یه روز داشتن با هم بازی میکردن نقش زن و شوهر . جالبه که اسم هم رو صدا نمیکنن . همدیگه رو زن و شوهر صدا میکنن با هم رفتن مثلا خرید نیکی (با کمی عشوه): شوهر پول داری اینو بخری؟؟؟ نیکان خیلی جدی: نه ندارم نیکی:هولش میده و با حالت دعوا پس من باهات بازی نمیکنم برووو شوهر باید پول داشته باشه نیکان از ترسش میگه پول دارم دو تا میخریم ...
25 اسفند 1395

اولین نون گرفتن نیکی

یه روز هانیه با دوچرخه رفت نون بخره خیلی هم مثلا ناراضی بود که داره میره البته به ظاهر نیکی از اون روز گیر داد که منم خودم برم نون بخرم هر چی توضیح دادم که نیکی جان تو هم اندازه اون شدی میری گوش نکرد یه روز از بیرون میومدیم از دهنم پرید بریم نون بگیرم نیکی گریه گریه که تو برو خونه من میرم نونوایی خلاصه که نیکی رو سرکوچه نونوایی پیاده کردم و نگاه کرد که من دنبالش نرم وقتی حسابی دور شد دنبالش رفتم نیکی رفت نونوایی و نون گرفت و اومد بیرون چه لحظه باشکوهی بود اونقد حس غرور داشت که نگو و نپرس بعد به من گفت شما با ماشین برید و من خودم میام گفتم باشه یه کم نگاه کرد  دور و برش رو راه خونه رو پیدا نکرد به من گفت با یه ...
17 مرداد 1395

شب قدر

یه خاطره بگم از شب قدر سومین شب قدر بود . نیکی گفت بچه ها میرن مسجد ما هم بریم خیلی دلم نبود که بریم چون نمیتونم کنترلشون کنم . ساعت 11 شب بود و بچه ها همچنان مشعول بدو بدو دور خونه و شیطونی. دیدم به حرف بابابشون گوش نمیدن الانه که باباشون عصبانی بشه پاشدم گفتم بریم مسجد بچه ها خوشحال دویدن و کفش پوشین  و بماند که نکی پایین بلوک خورد زمین بسکه هول میدوید و دستاش تمام خونی شد . رفتیم تو حیاط مسجد همه داشتن دعای جوشن کبیر رو میخوندن نیکی دنبال دوستاش منم یه کم نشستم و بعد دیدم دیر شد اومدنشون بلند شدم دنبالشون گشتن تو اون شلوغی هی پیداشون میکردم هی گم میشدن آخرش یه جا نشستم و گفتم دوستات میان از اینجا رد شن ما میبینمشون قبول نکرد...
17 مرداد 1395

تولد

به نیکی میگم دوست دارم امسال تولدتون رو با هم بگیرم همه دوستاتون جمع بشن و بازی کنید نیکی همش تو فکر اینه که یه جوری خاص باشه میگه نه تولدمون جدا باشه من لباس عروس بپوشم میگم باشه پس اول تولد نیکان هستش چند ماه بعدش وقتی برف بیاد تولد توست میگه نه وقتی تولد نیکان شد تولد منم باشه من عروس میشم نیکان داماد ولی وقتی تولد خودم شد تنهایی تولد میگیرم واسه نولد پارسالش کلی هزینه کردم که لباس پرنسس قرمز بدوزم فقط و فقط تو تولدش پوشید ماه دیگه عروسی داریم گفتم سالم بمونه که تو مراسم بپوشهاونقدر خونه پوشید و قر داد و هی دسته گل به دست تو اتاق چرخید که نخ کش شد   ...
17 مرداد 1395

خخخخخخخخخ خ

نیکان خ رو نمیتونه خوب تلفظ کنه بعضی وقتا میگفتم نکنه توش این رویه تثبیت بشه و همینجوری حرف بزنه هرچند خیلی خیلی شیرین و دوست داشتنیه مثلا کلمه هایی رو که اولشون خ داره تلفظ نمیکنه به خربزه میگه اربزه یا خوابم میاد میگه آبم میاد یه مدت گیر داده بودم بگو خر میگفت ار یا خیلی با دقت میخواست بگه میگفت ارخ جدیدا یه کم بهتر شده ولی بازم پسر شیرین زبونم  کلمه ها رو قاطی پاتی میگه و شدیدا دنباله روی نیکی هستش به طوری که حرف اون رو قبول میکنه اما حرف من رو نه حتی سر کلاس رفتن میگم نیکی میره پیش دبستانی و تو پیش من بمون یا ببرمت مهد کودک . کلی گریه میکنه من برم پیش نیکی بشینم  با وجودیکه خیلی هم از نیکی کتک میخوره اما باز گاهی حس...
17 مرداد 1395

سلاااااام

راستش سرم به کارهای روزمره گرمه و به بچه ها . ماشاله هر دو شیطون شدن و یه بهونه ای شد که دیر به دیر به وبلاگ سر بزنم ولی دختر دوست قدیمی بابام (نسیم نوید)که خودش نویسنده هفته نامه هستش یه سر به وبلاگم زد و کلی مشوقم شد که دوباره از سر بگیرم مرسی نسیم جان امیدوارم این مطلب رو بخونی و تشکر من به دست مهربونت برسه ...
17 مرداد 1395

جریان واکسن زدن نیکی

بهار یه سال از نیکی بزرگتره و امسال مهرماه میره مدرسه و اصلی ترین همبازی نیکی هم هست چون مادرش روانشناس و مشاور هستش خیلی به بچه اهمیت میده هر چند من بعضی رفتاراش رو دوست ندارم اما به هر حال خانواده ای هستن که میشه بهشون اعتماد کرد تازگیا یه دختر دیگه هم به جمعشون اضافه شده به اسم به آرام یه مدت که نیکی گیر داده بود چرا بهار خواهر داره من ندارم من داداش نمیخوام دوتا خواهر واسه من بیارید خدا رو شکر فعلا از سرش افتاده اونقد که گفتیم نی نیشون همش خوابه اما داداش تو بزرگه باهات بازی میکنه بهار واسه رفتن به مدرسه واکسن زده بود اومد به نیکی نشون داد نیکی هم رفت تو اتاق یه دستمال گذاشت رو بازوش و گفت منم واکسن زدم درد میکنه ...
19 ارديبهشت 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد