نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

عشق زندگی

بهداشت

1394/5/2 1:13
نویسنده : آرزو
810 بازدید
اشتراک گذاری

واسه هر مادری مهمه که بچه اش تمیز و مرتب باشه

وقتی نیکی 2-3 سالش بود من خیلی تلاش میکردم مسواک بزنه و کم و بیش میزد ولی من که شل گرفتم دیگه اونم شل کردش

نه وقتم اجازه میداد نه حوصله ام میگرفت که بایستم کنارش و  یک ساعت باهاش کل بندازم  نیکان کوچیک بود و اونم میومد تو حموم و کلی گرفتاری داشتیم 3 تایی

خیلی دوست داشتم موهاش رو شونه کنم و گیره بزنم یا تل یا ببندم

ولی اجازه نمیداد دوست نداشت به موهاش دست بزنم

اکثر مهمونیا و تو عکسا هم موهاش همین حالت عادی خودش رو داشت بدون شونه

اما الان دیگه قضیه فرق میکنه بیدار میشه بعد دستشویی و دست و رو شستن حتما باید لباسش رو عوض کنه و به قول خودش دخترونه بپوشه(چون من اصرار دارم شبا شلوار بپوشه و دوست نداره . صبح حا پیرهن یا بلوز دامن میپوشه که دخترونه باشه) بعدشم موهاش رو شونه کنم و محکم ببندم دوست داره سفت باشه و اکثرا همه موهاش باید تو کش یا کلیپس باشه فقط یه وقتایی میخواد که یه تیکه از موهاش آویزون باشهاز کنار گوشش

خیییلی من از این بابت خوشحالم حداقل موهای فرفریش مرتب میشه

شب ها هم من میرم واسه مسواک بچه ها هم میان با اینکه خودم اصرار دارم به مسواک زدنشون اما گاهی حوصله نمیکنم میگم کاش ولم کنن خودم تنها مسواک بزنم و برگردم آخه داستان ما تمومی نداره که

نیکی میگه اول واسه منو مسواک بزن

با هر بار تکون دادن مسواک باید دهنشو خالی کنه(تف میکنه)کلی هم شکلک در میاره که نگو

نوبت نیکان که میشه میگه خمیر دندون رو خودم بزنم رو مسواک نصف خمیر دندون میره بعدشم فقط دوست داره آب بازی کنه تو این اوضاع کم آبی ایران من عذاب وجدان میگیرم و  مجبورم هی کلک بزنم که دست برداره و بیاد بیرون بعدش خودم مسواک بزنم هول هولکی که بچه ها سر نخورن و با دمپایی نرن خونه و دم در حموم همو هول ندن و ...

در کل از وقتی بچه هام اومدن تقریبا همه جا سه نفری میریم گاهی آنچنان دامنم رو میچسبن که حس خفگی میکنم یعنی هیچ حای خصوصی واس نذاشتن چه حموم چه آشپزخونه  سه تایی با همیم

-----------

اونروز بیرون در یه مارمولک دیدم (یه بار قبلا اومده بود خونمون)بچه ها ازش ترسیدن من واسه غذا یه تخم مرغ کم داشتم هر کاری کردم نه نیکی رفت بگیره نه گذاشت من برم

خلاصه غذامون موند واسه وقتی باباشون اومد

---------

سخته از سوسک بترسی بعد به بچه ها بگی نترسید

مثلا وقتی باباشون نیست و من مسوولشون هستم نقش قهرمان رو واسشون دارم

سوسک بزرگی اومده بود خونمون هم میترسیدم هم نمیخواستم بچه ها متوجه بشن ناخودآگاه بچه ها حس مادر رو میگیرن دوتایی چسبیدن به پای من و منم سعی میکنم به خودم بقبولونم که مادر شجاعیم و میتونم از پسش بربیام بعد از چند ضربه بالاخره نقش زمین شد من پیروزمندانه مگس کش رو روش گذاشتم که قیافه اش رو نبینم هر کاری کردم نتونستم بلندش کنم

به ناچار بچه ها رو بردم بیرون دم در و هر چند دقیقه یکبار نیکان کنجکاو شده بود که دست بهش بزنه و من سرگرمش میکردم گه اینکار رو نکنه تا باباش اومد و برش داشت

هر چند خیلی دوست داشتم چندشم نمیشد و به عنوان یه موجود زنده میذاشتم نیکان کنجکاوی کنه و بهش دست بزنه ولی نتونستم اینکار رو بکنه

نیکان جان لطفا برو از جای دیگه کسب تجربه کن ببخشید من معذورم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد