نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

عشق زندگی

خواب

1394/7/13 7:01
نویسنده : آرزو
765 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 9 و نیم شب، بابا داوود زنگ خواب رو میزنه

میگه امشب زودبخوابیم منم که نشسته دارم چرت میزنم

نیکی همچنان داره خاله بازی میکنه و هی به من میگه تو همسایه من هستی بیا خونمون ببین من نیستم بهم زنگ بزن با هم تلفنی حرف بزنیم

با بی میلی کارایی رو که میگه انجام میده

آحرای رنگی جلوم ریخته شده و نیکان میگه برج بساز گاهی واسش برج میسازم و خرابش میکنه گاهی قطار درست میکنم و اون بازی میکنه

در آن واحد هم با نیکی بازی میکنم هم با نیکان یه بازی دیگه هم چرت میزنم هم داوود از اتاق خواب داره با من حرف میزنه

بابا داوود از اتاق میاد بیرون و میگه جمع کنید بخوابید

یهو از جام بلند میشم خوشحال که بازیا تموم شد بچه ها غر میزنن که یه کم دیگه بازی کنیم

من دم در دستشویی نشستم بچه ها رو صدا میکنم و هیچکدوم حواب نمیدن میگم هر بره دستشویی جایزه داره نیکی چونه میزنه که جایزه اش چیه میگم میام پیشش میخوابم و لالایی میگم

نیکی یه جوری حرف میزنه که انگار اون که وظیفه اته جایزه نیست میگه جایزه یعنی آدامس و شکلات

میگم شبه میخوایم مسواک بزنیم روزا بستنی و شکلات جایزه میدم

با غرغر میره دستشویی و برمیگزده باباشون نیکان رو میاره با صد تا قربون صدقه میفرستمش دستشویی گریه میکنه ئ داد میزنه ندایه(نداره یعنی جیش ندارم)کلی شعر میخونم و آب بازی تا بالاخره آقا جیش میکنن

بغلش میکنم قربون صدقه اش میرم میریم سمت حموم که تو روشویی اونجا مسواک بزنیم

یه کم سرجا دعوا میکنن نیکی زور میگه بیشتر جا رو میگیره و اجازه نمیده کس دیگه ای بایسته میخواد نفر اول باشه من واسش مسواک بزنم و زود بره

اول خودم مسواک میزنم تا اونا یه کم بازی کنن نیکان خودش الکی مسواک کیزنه وسط مسواک زدن هم یه سوسک کوچولو میبینه با مسواکش دنبالش میفته مسواکش رو روی زمین میکشه مثلا سوسک رو بگیره سوسک درمیره و نیکان همچنان به دنبالش . دعواش میکنم که مسواکش رو زمین نماله ولی جوری بهم نگاه میکنه که انگار من احمقم و جلوی بازی اونو گرفتم دندونای نیکی رو میشورم ولی یه کم ناز میکنه و غر میزنه دردم اومد زیاد کف کرد و.. هر دوتا تکونی که مسواک میخوره یه بار تف میکنه

بعدش دهن نیکان رو میشورم و با خاموش کردن چراغ بیرونشون میکنم زود میرم جا میندازم و وسط دو تا بالششون دراز میکشمچشمام باز نمیشن میان کنارم دراز میکشن تا میام لالایی بخونم نیکان میگه آبوه(یعنی شیر)

ای خداااا

اهمیت نمیدم شاید خوابش ببره ایندفه نیکی هم شرو میکنه منم میخوام بلند میشن میرن سر وقت بابایی

بابایی هفت پادشاه رو خواب دیده و ردشون میکنه بلند میشم شیر گرم میکنم با عسل میدم دستشون لیوان آب به دست میرم سمت اتاق

نیکی میگه من خرما میخوام میره از یخچال برداره نیکانم میخواد بهش نمیده دعوا میشه

با غرغر من یکی بهش میده و میان اتاق

هی توضیح میدم واسه چی ما مسواک زدیم پس حداقل یه کم بعدش آب خورید دندونتون رو بشوره

نیکی آب میخوره و دراز میکشه

لالایی میخونم نیکی هی میگه مامان از اول بخون

مامان اون تیکه اش رو دوباره بگو مامان مامان

نمیفهمم اونا زودتر خوابیدن یا من

وقتی بیدار میشم ساعت 12 شب هستش روی بچه ها رو صاف میکنم و میرم تو اتاقم بخوابم

 

 

---------------------------------------

فردا صبح ساعت 5 بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره بچه ها رو پک میکنم شکر خدا نیکان جاش خشکه

نیم ساعت بعد نیکان بیدار میشه میاد رو تخت ما و شیر میخواد بغلش میکنم شیر و عسل درست میکنم و با هزار ترفند میبرمش دستشویی بازم بعد از کلی آب بازی و قلقلک دستشویی میکنه و میایم سر جاش شیشه شیر رو میدم دستش و براش غصه میگم تا بخوابه

و      صبح من شروع میشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد