آخخخخ دماغم داغون شد
جمعه غروب 3تایی نشستیم تو اتاقو بازی میکنیم روزایی که بابایی خونه است حس میکنم نیکی خیلی خیلی خوشحاله کمتر پیش میاد نق بزنه و اذیت کنه همش میچرخه و بازی میکنه کم کم حواسمون به فیلم سینمایی(نامه ای به ناشر محترم) که از شبکه 4 پخش میشد جمع شد یه نیم نگاه به نیکی مینداختم و یه نیم نگاه به تلوزیون موضوع فیلمش واسم جذاب بود نیکی هم با هز چی پیدامیکرد بازی میکرد اسباب بازیاش زمین ولو بود اما بیشتر دوست داره با وسایل خونه بازی کنه
تقریبا اواخر فیلم بود که یکهو یه چیزی گرومپ خورد به دماغم سرم گیج رفت بلافاصله صدای گریه نیکی بلند شد بغلش کردم اصلا نمیدونستم چی شده بردمش بهش آب دادم که نخورد ولی زود ساکت شد برگشتم تو اتاق دیدم میز تلفن رو انداخته نمیدونم خود تلفن خورد تو دماغم یا پایه تلفن اما هر چی بود با ضرب افتاد میز هم طرف دیگه افتاده بود رو نیکی چیزی نیفتاده بود خدا رو شکر فقط یه کم ترسیده بود بازم میگفت منو بذار زمین برم با اونا بازی کنم بابایی زودی میز و مخلفاتش رو جمع کرد برد پشت مبلا که دست ووروجک بهش نرسه اما سیم تلفن نرسید و همونجا زمین گذاشت حالا یه اسباب بازی به اسباب بازیاش اضافه شد و نیکی از همه خوشحالتره
2 روزه گذشته ولی مماخ من هنوز درد میکنه