نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عشق زندگی

روزایی که بابا مسافرت بود

10 روزی بود بابایی نبود و ما خونه عزیز بودیم واااااای بچه بی پدر چقدر سخته بزرگ کردنش خدا سایه هیچ پدری رو از سر بچه هاش کم نکنه تازه ما فقط 10 روز بدون بابایی بودیم و باباجی و عزیز و خاله آتو کنارمون بودن اما واقعا سخت بود هیشکی پدر نمیشه نیکی بهانه گیر شده بود شبها اذیت میکرد دلتنگ شده بود شیطونی هاش بیش از حد آزار دهنده بود و منم دلتنگ تا روز 8 که دیگه زدم به سیم آخر و بلند شدم اومدم خونمون مامانم اینا هم از دلشون نیومد ما رو تنها بذارن اومدن خونمون باز یه کم اینجا آرومتر شدیم جمعه اش هم مامان اینا رو تنها گذاشتم نیکی رو بردم شهربازی سرپوشیده با بهار و مامانش اولش که وارد شدیم نیکی از ترسش بهونه خواب گرفت صدای آهنگ زیاد پبود و میگ...
16 آذر 1392

مت کودک جیدید(مهدکودک جدید)

یادم رفت از مهد نیکی بگم این مهد جدیدشون به نطر خوب میاد به نظر تمیزتره ولی باید رفتنی با اجازه همه چادر سر کنم خب اینم قانونشه دیگه حس میکنم راحت تر کنار میاد با اینکه رفتنی باز نق و نوق میکنه اما رفتنی خودش میره تو کلاس باز میام میگم چه خبره ...
16 آذر 1392

لذت دختر داشتن

خدایا به خاطر همه نعمت هات شکرت شکرت که بچه های سالمی دادی و میتونم بزرگ شدنشون رو ببینم و لذت ببرم من همیشه دختر بچه ها رو دوست داشتم و فکر میکردم بهتر باهاشون ارتباط میگیرم هرچند که بیشترشون لوسن و زودی به گریه میفتن دیروز رفته بودیم خونه فاطی خاله، خاله مامانم که 2 پسر دانشجو داره مامانم میگفت حوصله ات سر نمیره؟ یه مشغولیتی واسه خودت جور کن مثل خیاطی بافتنی ورزش ... گفت دختر ندارم براش دامن و پیرهن بدوزم یا براش ببافم پسرا هم که بزرگن و واسه منو قبول نمیکنن گفتم راست میگه شیرینی و شور و نشاط خونه با دختره . خونه ای که دختر نداره چه سوت و کوره از دیروز هی نیکی رو بغل میکنم و شکر میکنم که یه دختر دارم شاه نداره از خوشگلی تا ند...
16 آذر 1392

شیطونی نیک

تو این 40 روزی که از دنیا اومدن نیکان میگذره سعی کردم حایی نرم بیشتر همسایه ها بهم سر میزندن تو این مدت که میومدن من میزبان بودم و در مقابل شیطنت بچه هاشون و شلوغ کاری نیکی مجبور بودم حرفی نزنم تصمیم گرفتم بعد چهلم برم خونه شون حاضر شدیم به زور نیکی رو بردم خونه بهاره (نمیومد میگفت اون بیاد اینجا بازی کنیم) رفتیم اونجا به بهاره میگم یه عروسک بیار با هم بازی کنید مثل ماست منو نگاه میکنه به نیکی میگه بیا تلوزیون نگاه کنیم نیکی هم گوش میده وقتی خونه ما هستن مثل 2 تا اسب میتازن اینجا شدن مثل موش نه میرن بازی نه شلوغ میکنن حرصم در میاد میدونم همه شلوغیا زیر سر نیکیه از وقتی که اتاقش رو عوض کردیم بچه ها رو جمع میکنه بیاید تو اتاقم شلوغ...
9 آبان 1392

مهمونی 4 شنبه شب

نیکی 4شنبه شب ها مهمون خونه عزیزه جالبه که اینقدر اونجا رو دوست داره که دلش نمیخواد از اونجا بیاد خونمون و چون وقتی من و باباش رو میبینه به اندازه کافی لوس و لجباز میشه عزیز میگه در نبود ما خیلی حرف گوش کن و خوب میشه تصمیم گرفتیم که این هفته ما نریم دنبالش و خودشون بیارنش ...
9 آبان 1392

امانت

 یه سربندی رو واسه دوستم گرفته بودم که تو محرم ببنده رو سر دخترش اونو تو کشوی نیکی گذاشته بودم نیکی پیداش کرده برش داشت من از دستش گرفتم گفتم این امانته واسه خاله است گریه میکرد میگفت من امانت میخوام من امانت میخوام
9 آبان 1392

مهد بی مهد

چند روزه مهد تعطیله نه اینکه اونا تعطیل کرده باشن نیکی تعطیل کرده هر کاری میکنم نمیره صبح زود پا میشه اما اسم مهد میاد میگه خوابم میاد که نره هر ترفندی بود، زدم ولی نشد منم خیلی اذیتش نکردم هر چند 2-3 روز اول با هم دعوامون میشد که نمیرفت اما به جای اون من از رو رفتم و این مطلب رو پذیرفتم که خیال رفتن نداره طفلی ندا هم هر رور میومد که ببرتش با ناز و تهدیدو وعده وعید هیچکدوم فایده نداشت و نرفت الان سر برجه یه هفته میخوام امتحانی ببرمش مهد نزدیک خونمون تعداد بچه ها زیاده مهدش رو دوست ندارم فقط چون 2 تا از بچه های همسایه اونجا هستن و مربیش آشناست میگم شاید رفت تا ببینیم خدا چی میخواد ...
3 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد