روزایی که بابا مسافرت بود
10 روزی بود بابایی نبود و ما خونه عزیز بودیم واااااای بچه بی پدر چقدر سخته بزرگ کردنش خدا سایه هیچ پدری رو از سر بچه هاش کم نکنه تازه ما فقط 10 روز بدون بابایی بودیم و باباجی و عزیز و خاله آتو کنارمون بودن اما واقعا سخت بود هیشکی پدر نمیشه نیکی بهانه گیر شده بود شبها اذیت میکرد دلتنگ شده بود شیطونی هاش بیش از حد آزار دهنده بود و منم دلتنگ تا روز 8 که دیگه زدم به سیم آخر و بلند شدم اومدم خونمون مامانم اینا هم از دلشون نیومد ما رو تنها بذارن اومدن خونمون باز یه کم اینجا آرومتر شدیم جمعه اش هم مامان اینا رو تنها گذاشتم نیکی رو بردم شهربازی سرپوشیده با بهار و مامانش اولش که وارد شدیم نیکی از ترسش بهونه خواب گرفت صدای آهنگ زیاد پبود و میگ...