نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عشق زندگی

عشق از نوع نیکی

معمولا سبح ها زود بیدار میشم و ظهر کم پیش میاد که بخوابم به خاطر همین شب ساعت 10 دیگه برق چشام میره میگم همه چی سرجاش باشه تا من حدود 10 و 11 شب بخوابم ولی گاهی نیکی خوابش نمیبره یا فرمایشات جدید یادش میفته تازه چشام گرم خواب شده بود که نیکی صدا میزنه مامان مامان میگه چیه مامان جیش داری میگه نه آب میخوای نه پس چیه؟ مامان بیا . چی کار داری؟ بیا دستمو بوس کنم؟!؟!؟ چی؟ بیا دستمو بوس کنم خوب بوس کن نه تو بیا من بوس کنم؟ نه بیا به زور از تخت اومدم پایین رفتم سر تخت نیکی نیکی بلند شده منو بغل کرده دستام رو بوس میکنه ا نیکی چی شده ؟ بغلش کردم بوسش کردم قربون صدقه اش رفتم نیکی خواب دیدی؟ چی شده ول کن نیست هی بوسم میکنه آخرش...
6 خرداد 1392

اولین اردو

آخخخخخخی دیدی اینم گذشت رفتن اردو و اومدن خیلی خوب و خوشحال هر چند نیکی خیلی تعریف نکرد که چی گذشته اما عوضش عسل کلی حرف واسه گفتن داشت مربیشون میگفت همش دست عسل رو گرفته بود و یه دستش هم به من بود هر چی بود حس خوبی بود اینکه واسه اولین بار بدون من رفت اردو 8ونیم رفتن و یک ربع یک برگشتن با عسل و مامانش اومدیم خونه ناهار خوردیم باز بچه ها شیطنت کردن تا 5 که عسل رفت و نیکی تا 7 خوابید اونوقت شب ما میخواستیم بخوابیم و اون نمیخوابید کلی کل کل کردیم و ما رو مچل کرد تا خوابید (بعدا فهمیدم که آتوسا و مامانم تا صبح از اضطراب نخوابیده بودن همش نگران نیکی بودن که نکنه بره و اتفاقی واسش بیفته ) خدا رو شکر بازم یه روز قشنگ تموم شد مربیشون ...
2 خرداد 1392

روز موزه

به مناسبت روز جهانی موزه ، همه موزه ها رایگان بود همین باعث شد که جمعه خونه نشینیم و به بهانه ای بود که یه دوری تو شهر بزنیم ناهار درست کردیم و با عزیز و آتو رفتیم بیرون اول رفتیم پارک نیاوران ناهار خوردیم و نیکی بازی کرد موقع ناهار خوردن نیکی غذای خودش رو به کلاغا و گربه ها بخشید اووووووووه اندازه 4-5 تا گربه و 12-13 تا کلاغ دورمون جمع شده بودن نیکی کلی ذوق زده شده بود بعدش که تعدادشون زیاد شد انگار ترسید هی میگفت برو خونتون برو پیش مامانت . خلاصه کلی سرگرم شدیم بعدشم که سرسره و تاب و الاکلنگ پیاده هم نمیشد!! بعد رفتیم موزه طبیعت و حیات وحش تو داراباد خوب بود یه کم گشتیم و نیکی زیاد از دیدن حیوانات خشک شده هیجانی نشد زیاد عکس العمل ...
28 ارديبهشت 1392

2روز بدون مهد

جمعه شب که از خونه عزیز اومدیم انگار هوا سرد بود با اینکه نیکی حالش خوب بود و شیطونی میکرد متوجه نشدم که کی سرما خورد صبح شنبه با سرفه بیدار شد و چند تا تک سرفه داشت اما خشک نبود بینی اش هم گرفته بود داشتم با خودم فکر میکردم که اول بریم دکتر بعد بریم مهد یا اول بریم مهد بعد دکتر ساعت 8و نیم بود صبحونه ای رو که واسه نیکی درست کرده بودم خودم خوردم(اغلب همینجوره صبح ها اشتهایی نداره مگر اینکه تو جمع باشیم) حاضرش کردم و خودم هم لباس پوشیدم بهش میگم کفشات رو بپوش برو دم در تا من بیام طفلی اومده میگه در قفِ (قفله) دنبال کلید همه جا رو میگردم یادم افتاد خونه عزیز جا مونده همیشه یه کلید یدکی داریم اما اونم پیدا نمیکنم همه کشوها و مانتوها و ک...
23 ارديبهشت 1392

دغم

دغم ،دغم دغم اومده (dagham) نیکی از خواب بیدار شده و اینا رو پشت سر هم تکرار میکنه منم متوجه نمیشم چی میگه میپرسم داغی؟ نه تختم ؟ نه دَ بَ ( پتو ) ؟ نه پس چی؟ هر چی به ذهنم میاد و نشون میدم و میچرسم اینو میخوای اونو میخوای؟ نیکی هم از اینکه من متوجه نمیشم عصبانیه و هی گریه میکنه و جمله اش رو تکرار میکنه آخر سر کاشف به عمل میاد که خانم دماغش اومده هر چند دیده نمیشد اما احساس میکرد که دماغش اومده و هی میگفت دغم ...
23 ارديبهشت 1392

منو دوست داری؟

داری تو تختت وول میخوری که مثلا بخوابی هی با عروسکت بازی میکنی و حرف میزنی هی ازش میپرسی منو دوست داری؟ منو دوست داری؟ عزیزم دچار کمبود محبت شدی؟ (نیکی عاشق درگوشی حرف زدنه فک میکنه حرف مهمیه و اونو به حساب آوردیم به خاطر همین گاهی در گوشش میگم من خیلی دوست دارم تو هم منو دوست داری؟ فک کنم این حرفش از همین نشات میگیره)
16 ارديبهشت 1392

اعتراف مادرانه

نیکی جان اعتراف میکنم یه وقتایی واست غذا درست میکنم ولی میدونم نمیخوری و میخوای باهاش همه جا رو رنگ کنی زودتر خودم میخورم برات بادوم پوست کندم که پودر کنم ولی همش رو خودم خوردم بابات به عنوان جایزه واست آلوچه و هله هوله میخره و من میگم اینا واسه بچه خوب نیست همشو میخورم همین امروز ندا سیب پوست کند و آورد مامان بهاره نگه داشت گفت شاید بهاره دوست داشت بخوره ولی من همش رو خوردم تازه اونم تشویق کردم که بخوره گفتم اون یه ذره به جایی نمیرسه بعدشم بچه ها با هم دعواشون میشه و اونم خورد صبح میرفتیم مهدکودک ندا واسه هر دومون لقمه گرفت من واسه خودمو خوردم نونش تازه بود چشمم به لقمه تو بود که نندازیش نخوردی و دادی به من خیلی خوشحالم کردی ازت مم...
16 ارديبهشت 1392

بچه مستقل

قبلا گفتم که خیلی خیلی دوست داره همه کاراش رو خودش انجام بده و کم کم داره تمرین میکنه که دوری از من هم واسش سخت مباشه اما فکر نمیکردم به این سرعت نشون بده بهاره اومده بود خونمون نیم ساعتی بازی کرد و با مامانش رفت(بهاره 4 سالشه و فقط در حضور مامانش میاد خونمون) بعد رفتن اونها نیکی رفت خونه ندا بعد با سر و صدا اومد خونمون که مامان بسی(بستنی) بده بسی بده هانی بسی میخواد با اصرار نیکی بستنی دادم  و رفت بعد از حدود یه ساعت دیدم سر و صدا میاد بهاره و مامانش و نیکی دم در هستن مامان بهاره میگه دخترت تحویل شما؟!؟! میگم مگه پیش شما بود؟ میگه آره خیلی وقته اومده بود خونمون بازی میکردن میگم به نظرت میتونم به آینده این دختر امیدوار بود دیگه ...
16 ارديبهشت 1392

حمام

خیلی وقته که نیکی به خاطر سر خوردن تو حموم ازش فراریه و گاهی با ترفندهایی به حمام میرود وقتی یه جایی از بدنش مثل دست پا کله اش میخاره میگم بریم حموم تمیز شی دیگه خودمون جرات نداریم جایی رو بخارونیم چون اصرار میکنه" حموم نرفتی ؟ برو حموم خوب شی"؟!؟!؟
16 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد