نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عشق زندگی

پایان رای گیری

خب رای گیری تموم شد و نتایج اعلام شد ممنون از همه کسانی که به نیکی کوچولو رای دادن نیکی 85 رای آورد ولی نتونست جزء نفرات اول باشه خیلی مهم نیست واسم مهم این بود که شرکت کنه 753 نفر شرکت کرده بودن نمیشد که همه رای بیارن به هر حال امیدوارم تو بقیه مراحل زندگیش که خودش نقش بیشتری داره تو موفقیتش (نه بقیه به عنوان رای دهنده) با تلاش و پشتکارش موفق باشه
21 مرداد 1392

پتو جان

ای بابا بازم ماجرای پتو؟!؟!؟ این پتو تمومی نداره وقتی ساعت 10ونیم شب اومد مثلا مسواک بزنه تصمیم گرفت یه کم آب بازی کنه اصلا حوصله چونه زدن و گریه اش رو نداشتم شیر آب رو یه کم باز گذاشتم تا آب بازی کنه با لیوان کوچیکش هی آب پر میکرد و خالی میکرد منم دیدم طول میکشه اومدم تو اتاق نشستم چند بار ازش پرسیدم نیکی تموم شد؟ نیکی هم جواب میداد نه مامان دارم بازی میکنم دیدم دیگه صداش نمیاد به باباش گفتم یه سر بزن ببین چه میکنه که دیدم داد بابایی دراومد میگم چی شده؟ میگه بیا خودت ببین دیدم به به 2تا پتوش رو انداخته تو آب به همراه چند تیکه لباس بچه ام تصمیم گرفته بود که به مامانش کمک کنه آب کشیدمش لباسش رو عوض کردم به بابا میگم پتو ها رو بندا...
21 مرداد 1392

آینه بزرگترا

نیکی شیرین زبون من : گاهی حرفا میزنی و کارایی میکنی که نشون میده  با دقت به بزرگترات نگاه میکنی و اونا رو ثبت و ضبط میکنی امروز رفتیم خونه ندا رو صندلی آرایشگاه نشستی و میگی من بند میندازم و تو منو نگاه کن ندا رو مجبور کردی که نخ ببنده و واست بند بندازه با دستت نشون میدی و بعد میخوای برات ابرو برداره بعد تو آینه نگاه میکنی و میگی کبابم کردی !!!! یه وقتایی یه چیزایی میگیم بعد خیلی بیربط اخم میکنی و میگی اعصابمو خورد میکنی کار بدی کردی!!!! نمیدونم چرا وقت شام غذا نمیخوری و همش میگی سیرم بعد نصف شب مامان رو بیدار میکنی و میگی گشنمه برنج میخوام!!!! امشب هم نصف شب بیدارم کردی و اصرار و گریه که پام میخاره بیا بخارون!!!! ...
14 مرداد 1392

نیکی شیطون

دیروز اومدم دنبالت فهمیدم مدیرتون برداشته پتوت رو شسته الهی بگردم چقدر انتظار کشیدی تا پتوی خیست رو بغل کردی همه لباسات خیس شده بودن کلی با مدیرتون دعوا کردم دعوا نه بحث که چرا اینکار رو کردن همش میگفت پتوش رو میکشه زمین کثیف شده بود شستیم بچه مریض نشه من نمیدونم به اونا چه مربوطه. میدونم نیتشون خیر بوده اما اشک تو رو در آوردن دیگه بعد از این همون ساعت 1 میام دنبالت دوست داشتم به مهد عادت کنی و برات محیط خوب و شیرینی باشه اما تو بیشتر به مربی عادت میکنی تا به محیط. به مربی ساعت بعد از ظهر واکنش خوبی نداری پیشش میومنی اما موقع تعویض مربی ها گریه میکنی که خاله ساناز پیشت بمونه منم نمیخوام تو اذیت بشی شاید یه مدت دیگه بزرگتر که بش...
6 مرداد 1392

نیکی شیرین زبون

  دم اذان نشستیم یهو برق میره نیکی : مامان چی شد؟ من: برقا رفت نیکی: کجا رفت من : نمیدونم خونشون نیکی : برقا خسته شدن رفتن خونشون بازم میان خونه ما من: آره عزیزم زودی میان نیکی داد میزنه : بقا (برقا) بیاین بقا بیاین ، بیاین خونه ما __________ من دراز کشیدم نیکی کشون کشون بالش آورده میگه بیا باش(بالش) آوردم من ذوق زده تشکر میکنم میذارم زیر سرم باباش رو صدا میکنه میگه بابا بیا تو هم باش بذار با هم 2تایی بذاریم باباش میگه مرسی تو کنار مامان بخواب کنارم دراز میکشه لباآویزون میکنه میگه من باش ندارم میگم برو یکی بیار میگه نه میگم بیا با هم بذاریم میگه نه میگم این. میخوای(با اشاره به بالشی که خودش آورده) میگه آره میگم ب...
31 تير 1392

در یک نگاه

مثلا اینو نیکی تو مهد درست کرده نیکی و ریحانه(دختر مربیشون) چقدر با این فرفره هاشون تا خونه حال کردن نیکی زحمتکش عزیز جون دیگه نگی این نیکی همش ریخت و پاش میکنه ها نمکدونی که خالی کرده بود داره جمع میکنه ...
25 تير 1392

دبه (پتو)

این چیه؟ اینجا کجاست؟ ای بابا داغ دلمون تازه شد این خانم خانما شب تو جاش بارون اومده بود مجبور شدم ساعت 7 صبح پتوش رو شستم گفتم تا 9 که بیدارمیشه خشک میشه اما ناغافل 7وبیست دقیقه بیدار شد تا 7ونیم دم ماشین لباسشویی گریه کرد تا شستشو تموم شد بعد خیس خیس اونو برداشت و ساکت شد همونجور خیس برداشتیم بردیمش مهد . دیگه ول نمیکرد ولی وقتی سرگرم بازی شد روی در ورودی پهنش کردیم تا باد کولر یه کم خشکش کرد ...
25 تير 1392

نیکی شیرین

مامان : اسم مربیتون چیه؟ نیکی: خاده ناناز(خاله ساناز) _____________ نیکی از خواب بیدار شده مامان غذا میخوام مامان تند تند ماکارانی گرم میکنه سفره میندازه و نیکی رو صدا میکنه نیکی میاد تا میبینه میخوره تو ذوقش با گریه میکه من غذا میخوام مامان مستاصل شده :از کدوم میخوای ؟ در یخچال رو باز میکنه و میپرسه از این؟ از این؟ از این؟ نیکی هنوز گریه میکنه میکنه نه من غذا میخوام مامان: برنج میخوای؟ نیکی: آیه (آره) مامان تندی برنج گرم میکنه و از مواد ماکارانی قاطیش میکنه نیکی تمام قابلمه های روی گاز رو نگاه میکنه و بعد میگه دیدی گفتم غذا میخوام برنج با ماست و پیاز ____________ این شبا گاهی بابا دیرتر میخوابه نیکی هم بالش پتو ش ر...
25 تير 1392

عشق پدری

روز 7 ماه رمضان ، بابا روزه بدون سحری ، از عصر رفته دنبال کارای ماشین نیم ساعت از اذان مغرب گذشته ساعت 9:10 شب خسته رسید خونه تا در رو باز کرد نیکی دوید جلوی در بابا: سلام دخترم نیکی: بابا هیچی نخریدی؟ بابا: بیا بغلم بریم هرچی خواستی بخریم نیکی با خوشحالی مضاعف : مامان، بابای من میرم با بابا هر چی دلمون خواست بخریم و هر دو بیرون رفتند
25 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد