نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عشق زندگی

بی بهونه

آخیییی 2 روزه میره مهد خودش میره تو و به من میگه برو تو دفتر بشین من غذا خوردم بریم خونه ۀی کیف میده بعدش با خیال راحت ماشین سوار میشم میام خونه بعضی وقتا هم توهمی میشم مثل دیروز که دارم تو آشپزخونه کار میکنم یهو فک کردم که نیکی تو راهرو داره بازی میکنه و صداش نمیاد بدو رفتم دم در و یادم افتاد که رفته مهد کم بخند اینم از اون مسایلیه که میگن تا مادر نشی نمیفهمی ...
20 خرداد 1392

شعر مهدکودکی

یه وقتایی بچه ها هم قاطی میکنن اما از نوع شیرینش تازه از بقیه هم مایه میذارن داریم تو کوچه راه میریم داره شعرای مهد رو میخونه تاب تاب عباسی     خدا مامانو بندازی؟!؟!؟ اصل شعر رو همه بلدن ولی دوباره میگم که بچه ام همه رو خلاصه کرده دیگه تاب تاب عباسی      خدا منو نندازی اگه میخوای بندازی    بغل مامان بندازی --------------------- میگم شعر بخون میگه شعر شعر شعر شعر میگم شعر خیار رو بخون میگه خیار خیار خیارخیارچه اما اصل شعر خیار: خیار خیار خیارچه               خیار کجاست تو باغچه گلهای زد ...
20 خرداد 1392

جایزه

   رفتیم موسسه بازی و اندیشه اول بغل باباش بود باباش میگفت میریزه به هم گفتم نه بذارش زمین اونقدر چرخیده و هی عروسکا رو برداشته آورده این چیه؟ اون چیه؟ مال کیه؟روی موتور بپگانه ای که بود سوارش کردم هل بدم میگه نه بذار من هل بدم خودش پیاده شده موتور خالی رو هل داده باباش براش وسایل انتخاب کرده صداش میکنه بیا ببین اینو دوست داری یا اینو یکی رو گرفته و در میره باز براش تخته بازی برداشته صداش میکنه بیا اینم ببر ا وسایل رو کجا میبری؟ رفتیم دیدیم یه گوشه مثلا قایم کرده دادیم به حساب کنن گذاشتن تو نایلون میده دست نیکی نیکی برده 2 تا هم اسباب بازی انداخته توش میگه بریم میگم ببینم توش چی گذاشتی؟ میگه مال منه میگم باشه بذار نگاهش کنم ن...
12 خرداد 1392

عکسای جا مانده

مانیتورای مهدیاس بهشتی که من از دفتر نگاه میکردم نیکی بغل مربیش رو صندلی نشسته از اینجا دید خوبی نداره نیکی در استخر توپ توی سالن بازی مهد نیکی روی ماهی داره الاکلنگ بازی میکنه در سالن بازی مهد همه رفتن کلاس من بیرون در نشستم و نیک خیلی تمایل نداره بره کلاس ترجیح میده تنهایی بازی کنه در حال خوردن شام عروسی در حال کیف کردن با جایزه هایی که باباش از بازی و اندیشه خریده تا خونه ولش نکرد بهش میکم میدی مامان نگاه کنه میگه نه بعدا نقا(نگاه) بتنه(بکنه) ...
12 خرداد 1392

اندر احوالات

میگن بچه ها آیینه تمام نمای بزرگترهان تا بچه دار نشی معنی این حرف رو متوجه نمیشی بعضی وقتها بابای نیکی منو خانمی صدا میکنه الان تو دهن نیکی افتاده به من میگه خانمی بیا خانمی شما بخواب خانمی خانمی اونوقت تو دل من قند آب میشه ----------------- عروسکش رو برداشته(یه بچه گربه است) داره باهاش بازی میکنه صداش میکنه دخترم غذا میخوری؟ دخترم شب شده بین(ببین) هانی خوابه دایی خوابه عزیز خوابه همه خوابن غذا بخور بخوابیم باشه دخترم؟ ______________ وقتی شلوار نمیپوشه بهش میگم نپوشی مورچه یا جوجو میره تو پات گازت میگیره از بیرون اومدیم یه ذره خوراکی رو زمین افتاده دورش پر از مورچه شده میگم نگاه کن مورچه ها اومن مهمونی دارن غذا میخورن...
12 خرداد 1392

نیکی صرفه جو

بعد از مدتها هوس چیپس با ماست موسیر کردیم عصر نشستیم و داریم 3 تایی میخوریم نیکی نگاه به ماست کرد دید داره تموم میشه درش رو گذاشت و گفت بسه فردا بخوریم میگم نیکی واسه فردا داریم بیار بخوریم اصرار که نه دیگه بسه بقیه اش رو فدا(فردا)بخوریم ------------------------- یاد بچگی خاله آتو میفتم سال 71یا 72 بود که تازه ویدیو اومده بود بین همسایه ها فقط ما داشتیم همه جمع شده بودن و داشتن فیلم میدیدن آتو اونموقع 4-5ساله بود یهو خاموشش کرد گفت بسه برید خونتون بقیه اش رو بعدا بیاید ببینید خب دیگه حلال زاده است به خاله اش هم رفته ...
12 خرداد 1392

دلدرد

نیکی: مامان دلم دد (درد) میقنه(میکنه من:چای نبات میخوری؟ نیکی : نه من: غذا میخوری دلت خوب شه؟ نیکی: نه من: پس چی بخوری دلت خوب شه؟ نیکی:شقلات(شکلات)؟!؟!؟ ________ پ ن : یادمه مامانم از بچگیامون که تعریف میکرد میگفت دایی امید میگفته دلم درد میکنه . خب امید جان چی بخوری دلت خوب میشه؟ آب پرتقال؟!؟ (حلال زاده است دیگه به داییش رفته)  
12 خرداد 1392

صبوری کن صبوری

میذارمش مهد و میشینم رو پله ها میگم من اینجام تو برو بازی کن میدونم بدون من کلی بهش خوش میگذره ولی نمیدونم چرا عادت نمیکنه میره بازی میاد سر میزنه که نرفتی؟ میگم نه من اینجام تو برو یکی دو بار بهش گفتم تو بازی کن من میرم بنزین بزنم بیام یا هام بخرم بیام یا از این مسایل زهرترک شد و از کنارم جنب نخور به خاطر همین بهش میگم من میشینم تو برو بازی کن ناهار خوردی بیا بریم خونه ولی هنوزم مجبورم نیم ساعتی بشینم تا خیالش راحت شه مربیا میگن عادت میکنه تو برو ولی نمیتونم دل بکنم ای بابا باز نرفته افتادیم به تعطیلی 4 روز تعطیلی حسابی بچه رو از مهد دور میکنه اما چاره نیست باید ببینیم چی پیش میاد فعلا تا جایی که حالم خوبه صبوری میکنم ...
11 خرداد 1392

آَش بهش نمیسازها

تا میاد به مهد عادت کنه یه چیزی میشه رفتم دنبالش تو مهد دیدم آش دارن خانم مدیر صدا میزنه میگه واسه مامان نیکی آش بریزید بیاد تو کلاس به به رفتم تو کلاس و نیکی و نیکی اومد کنارم مثل همیشه لوس شد و الکی نق نق کرد که یعنی کجا بودی دلم تنگ شده بود ولی تا آش برام میارن زودی ساکت میشه دهنشو باز میکنه مربیش میگه یه بشقاب آش خورده باز گشنشه؟ میگم نمیدونم شاید هوس کرده با منم بخوره خلاصه با هم تمومش میکنیم برگشتنی میگم چه شعری خوندی میگه هواپیما صدا کرد دست تکون دادم براش چی خوردی؟ هام چیکار کردی؟ سرسره بازی میرسیم خونه بهاره داره تو راهرو غذا میخوره مامانش براش مرغ و برنج و ماست خیار آورده نیکی میگه منم میخوام براش ظرف میبرم یه ذره میکشه و ن...
6 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد