نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

عشق زندگی

مهد

چقدر گاهی بچه بزرگ کردن سخت میشه مردم بسکه دنبال مربی و مهد و این برنامه ها بودم تازه به این مهد عادت کرده اما نمیدونم به خاطر اینه که من نمیبرمش مهد یا اینکه مربی جدیدش یا بچه هایی هستن که تازه وارد کلاسشون شدن خلاصه صبح ها باز ما برنامه داریم با این نیکی خانم هی قر و قمیش میاد که من نمیرم مهد تو بیا برام بستنی بخر اسباب بازیام رو هم ببرم خلاصه کلی بهونه شاید از سر برج مهدش رو عوض کنم  
22 مهر 1392

نمایشگاه

شنبه 23شهریور:بابا مرخصی گرفته استراحت کنه اما من پیشنهاد میدم بریم نمایشگاه مادر و کودک بابا قبول میکنه بعد صبحونه میریم دکتر چرا؟ واسه اینکه نیکی سرفه میکنه میگه گلوش چرک نداره ولی گوشش ملتهبه داروهاش رو میگیریم و میریم نمایشگاه پر از آدم پر از بچه و اسباب بازی و تخت و کمد قیمت که میکنی همه رو باید با لبخند جواب بدی زورمون به هیچکدوم نمیرسه یه چند تیکه لباس نوزادی میخریم و میریم پیش دایی امید که تو سالن آمزشی غرفه دارن نیکی خیلی ذوق زده است با دایی میرن دور میزنن بستنی میخرن و میچرخن کفش پای نیکی رو زده پابرهنه میدوه کف سالن موکت شده است و من بیخیال ولی 3 نفر بهم تذکر میدن ا چرا این بچه کفش نداره ؟ منم لبخند میزنم که خب نداره دیگه ...
22 مهر 1392

ماجرای مهدکودک

صبح رفتم مهد با اینکه حالم خوش نبود به خاطر اصرار نیکی رفتیم دم در مدیر نه چندان خوش اخلاق رو میبینم حال احوال میکنم نیکی رو ازم تحویل میگیره یعنی وسایلش رو میگیره و نیکی به سرعت میدوه طرف کلاسشون مدیر از دست نیکی شاکیه میگه لوس بارش آوردیدخیلی بهش بها میدید!!!! الهی بگردم واسه دخترم چرا ؟ چی شده این حرف رو میزنی؟ - خودمختاره هر چیزی رو میگه خودم ، آب میخواد از کلاس آب نمیخوره میره آشپزخونه میگه از یخچال بهم آب بده ، نظم کلاس رو رعایت نمیکنه، با کلاس پیش نمیره من: ؟!؟!؟!؟ اون بچه است کوچولوست اخلاقشه از نوزادی هم خود مختار بوده بچه مستقلیه نگران نباشید خوب میشه همه بچه ها یه جور نمیشن -؟!؟ من: با اجازه خداحافظ _______ ظهر ب...
25 شهريور 1392

چهارشنبه ها

چه رسم خوبیه چهارشنبه ها اجازه دارن یه اسباب بازی با خودشون ببرن مهد نیکی خیلی ذوق میکنه گاهی تو انتخاب اسباب بازی میمونه هی اینو برمیداره میذاره سر جاش همه رو جمع میکنه میکم فقط یه دونه میریزه زمین باز یکی دیگه رو برمیداره تا از در بیایم بیرون چندتا عوض میکنه آخرش هم دم در تصمیم میگیره یکی دیگه برداره مجبور میشم در رو باز کنم تا بره اسباب بازیش رو عوض کنه (یاد مستربین میفتم که میخواست بره مسافرت هی 10-20- 30 40 میکرد قرعه به یه شلوارش میفتاد آخرش هم عوض میکرد و اونی رو که دوست داشت برمیداشت)
23 مرداد 1392

نیکی و آرزوهای بزرگ

گاهی با خودم میگم به به نیکی منم بزرگ شده و خواسته هاش با خودش بزرگ شدن داریم تلوزیون تماشا میکنیم یه ماشین داره با سرعت یه ماشین دیگه رو تعقیب میکنه نیکی میگه مامان از این ماشینا میخوام از اینا برام بخر که زیاد میره (منظورش اینه که تند میره) بعد با دستش ادای ماشین رو در میاره که خیلی تند حرکت میکنه بهش میگم به بابا بگو برات بخره میره پیش باباش و میگه بابا از این ماشینا یکی من بخر یکی مامان(یعنی یکی واسه من یکی واسه مامان) قربونت برم که اینقدر مهربونی دخترم
23 مرداد 1392

در راه مهد

نیکی:خداحافظ مورچه ها من دارم میرم مهد شمام برید خونتون(اشاره به مورچه هایی که دارن رو جدول راه میرن) مامان اینجا خونشونه؟( اشاره میکنه به یه در بزرگ) میگم آره به مورچه ها راه رو نشون میده و هی سعی میکنه بهشون بفهمونه که این خونتونه برید اونجا میگم دیر شده بیا خودشون بلدن میرن از در مهد که میریم تو صدای آهنگ میاد که بچه ها دارن ورزش میکنن نیکی میگه: مامان دیر شد بچه ها ورزش کردن بدو بدو میره سمت کلاسشون داد میزنه برو دفتر بشین تا من بیام خب؟ میگم باشه به سلامت
23 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد