نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق زندگی

بازی بچه ها

چند روزیه وقتی میخوام ببرمش پارک اول جلوی بلوک کلی معطل میشیم به خاطر پسربچه هایی که درس و امتحاناتشون تموم شده و پایین بازی میکنن و نیکی از شور و حال اونها خیلی خوشش میاد منم میشینم و بازی اونها رو نگاه میکنم بزرگترینشون 10-11 ساله هستن و چقدر بازی اونها با بازی دوره بچگی ما فرق داره  اکثرا رییس بازی میکنن . یکی میشه رییس و بقیه یا کارمندن یا سربازن یا به هرنحو زیردست. و چه روسای بداخلاقی همش دستور و توبیخی و جریمه با خودم میگم یا ناشی از تلوزیون و بازیهای کامپیوتریه یا ناشی از حرفهای بزرگتراست بازی دخترا هم خیلی با بازی پسرا فرق نداره یا با هم بازی میکنن یا با چوب همدیگه رو دنبال میکنن و ... خدا به داد آیندگان برسه ...
10 خرداد 1391

مسیر انتخابی نیکی

نیکی رو میبرم بیرون . تا پارک شاید 5-6 دقیقه فاصله است اما به شرطی که نیکی بغلم باشه دیروز تصمیم گرفتم بدون هدف بریم پارک یعنی مهم نیست چقدر طول بکشه بذارم به عهده نیکی هرجا رفت منم باهاش برم نیم ساعتی گذشت و ما هنوز به نیمه مسیر هم نرسیدیم تو راه به همه گلها ، تیغها ، علف ها و کلا تمام رستنی ها دست میزد و میگفت گی( یعنی گل) خم میشد و بو میکرد . هر بچه ای رو میدید یه کم دنبالش میرفت . آقایی نشسته بود روی صندلی نیکی چون قدش به صندلی نمیرسید رفت روی جدول جلویی نشست و زل زد به آقاهه . تمام آشغالهایی رو میدید جمع میکرد همینطور خرده چوبها . مورچه ها رو نگاه میرد و میگفت جوجو . یه بارم یه جوجو رو با انگشتش کشته بود و هی بوسش میکرد و پشت سر هم می...
10 خرداد 1391

اعتصاب غذا شکسته شد

- روزی بود بچه ام فقط آبمیوه میخورد و آب و لب به هیچی نزده بود ولی در یک اقدام غافلگیر کننده اعتصاب خودش رو شکست و با ما سر سفره نشست و منو از نگرانی درآورد آخییی خدایا شکرت
7 خرداد 1391

بچه ام بزرگ شده

امروز صبح یه سر رفتیم بیرون و برگشتیم دور خونمون درخت توت هستش که نیکی خیلی دوست داره هر وقت رد میشیم وامیسته و میگه آم براش میکنم و نوش جون میکنه ساعت 12 و نیم بر برگشتیم خونه و من دم در رو شستم و گلدونها رو مرتب کردم نیکی خوابش گرفت رختخوابش رو پهن کردم که بخوابه حدود 1و نیم بود هنوز بیدار بود و هر از گاهی یه چیزایی واسه من تعریف میکرد که زنگمون رو زدن نیکی از جاش پرید با صدای بابا رفت دم در میدونستم باباش نیست تعجب کردم وقتی دیدم آیلین (دختر طبقه بالایی که 7سالشه و نیکی بهش آیا میگه) دم دره. میگفت نیکی رو بیار پایین بازی کنیم گفتم ظهره و نیکی میخواد بخوابه ولی نه نیکی خواب از سرش پریده بود و رفت بیرون منم گفتم دم در رو شستم همین جا بازی...
7 خرداد 1391

کفش

دختر خاله ام(عسل) عاشق کفش و دمپایی بزرگتراست .هر جا ببینه میپوشه و یه دور باهاشون میزنه معمولا دختر بچه ها اینطورن ولی عسل خیلی خیلی دوست داره مامانم تعریف میکنه که خودش و مامان عسل هم تو بچگی همینطور بودن .مامانم میگه بچه که بوده هر مهمونی که میومده قایمکی میرفته کفشاشون رو میپوشیده و امتحان میکرده . فک کنم من اینطور نبودم چون هیچ نقل قولی از من نیست ولی الان نیکی هم اینطور شده صندل های منو میپوشه و تو خونه دور میزنه بچه ها تو پارک کفشاشون رو درمیارن و از سرسره بالا میرن و نیکی زود میدوه و کفش اونا رو میپوشه قبلا بیشترین تفریحش بازی با سیب زمینی و پیاز بود ولی الان علاوه بر اون جاکفشی و کفشا هم شده یه تفریح دیگه کفشا رو خالی میکنه بیرو...
6 خرداد 1391

و بازم پارک

بازم مثل همیشه عصرا ساعت 6 میریم پارک نزدیک خونمون . اینبار من حوصله ندارم از بدغذایی نیکی . با بی حوصلگی نیکی رو سوار تاب میکنم هولش میدم اما با یه نگاه به اطراف. چقدر آدما متفاوتن کمتر مامان و بابایی هواسشون به بچه خودشونه یا دارن با هم حرف میزنن یا به بچه های دیگه یا والدین دیگه نگاه میکنن معلوم نیست تو خونه اونا چی میگذره نیکی سرسره رو خیلی دوست داره و اگه چشمش به چرخ و فلک بیفته دیگه ول کن نیست گاهی توش آروم میشنه و به بچه ها نگاه میکنه گاهی هم با هیجان دستاش رو تکون میده و به سبک خودش حرف میزنه اونموقع قیافه نیکی دیدنیه. اگر هم بچه ای روی زمین نشسته باشه یا واسه خودش بازی کنه حتما حتما نیکی میره پیشش و باز باهاش شرو به حرف زدن میکنه ...
5 خرداد 1391

بازم دندون

یادم رفت بگم که 2 تا دندون نیکی از پایین در اومده یعنی دندون 4چپ و 4راست تو فک پایین و دندون 4 راست بالا هم دراومده و دندون 4چپ بالاش در حال دراومدن . مسواکش رو میاره من رو لثه هاش بکشم شاید یه کم آروم بشه
5 خرداد 1391

نیکی بدغذا

2روز بود هیچی نمیخورد . یعنی واقعا نمیخوردا . همش میگه آم ولی لب به هیچی نمیزد منم کلافه شده بودم اصلا منم بی حوصله و غمگین همش میگفتم من که در رابطه با نیکی اینقدر باحوصله و خونسرد بودم بازم همیشه مسایلی پیش میاد که آدم یا نگران بشه یا ناراحت خودمو زدم به بیخیالی. یاد روزایی افتادم که هنوز مامان نشده بودم و واسه همه مامانا نسخه میپیچیدم . میگفتم مادرا حوصله ندارن به بچه شون رسیدگی کنند واسشون کیک و کلوچه میخرن اونوقت میگن بچه غذا نمیخوره یا بدغذاست اینو نمیخوره اونو نمیخوره میگفتم بچه گشنه بمونه همه چی میخوره حالا میفهمم مادرا چی میکشن حالا میگم هر بچه ای یه قلقی داره من دیگه دور از جون غلط بکنم واسه کسی نظر بدم همه مامانا دلسوز بچه شون هست...
5 خرداد 1391

نیکی شیرین من

اینجور که از رفتارای نیکی فهمیدم خیلی زود جوش میخوره تقریبا با همه آدمی میجوشه اگه یه کم باهاش گرم سلام علیک کنی اونقدر واست حرف میزنه که نگو حرفایی که هیچکس نمیفهمه ولی همه لذت میبرن بسکه شیرین دستاش رو بالا پایین میبره و توضیح میده تو پارک بیشتر از اینکه بازی کنه دنبال بچه هاست . کافیه یه بیسکوییت ( به قول خودش بیس) بدم دستش به همه بچه ها تعارف میکنه سرش رو بالا پایین میکنه تا اونا ازش بگیرن دست بچه های دیگه هم خوراکی باشه اونقدر میگه آم آم که اونا هم بهش بدن امروز که رفته بودیم پارک زیاد بازی نکرد فقط دنبال بچه ها بود عوضش برگشتنی چند بار از پله های زیر بلوک بالا چایین رفت خیلی خوشش اومده بود  از وقتی از مسافرت اومدیم یه کم...
2 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد