امروز واقعا روز قشنگی واسم بود بازم حس مادرانه ،بازم حس خوشایند تکیه گاه بودن ،بازم حس قشنگ همراهی واسه اولین بار نیکی رو بردم پارک که خودش میتونست راه بره همیشه تصورش واسم قشنگ و دلچسب بوده که بتونم دست بچه ام رو بگیرم و ببرمش پارک و با هم بدویم و بازی کنیم و بستنی بخوریم توی تاب بازی مسابقه بذاریم و تا خونه مسابقه بدیم و صدای خنده مون دنیا رو پر کنه همه اینا محقق نشد با ماشین رفتیم با عزیز اینا ولی وقتی دستای کوچولوش رو تو دستم گرفتم و تاتان تاتان کردیم یاد شعر دستم بگرفت و پابه پا برد افتادم .لذت داشتن یه بچه سالم که با پای خودش داره راه میره همه وجودم رو پر کرده بود دوست دشم خسته نشه دوست داشتم همه پارک واسه ما راه بود و ما تا شب میر...