نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

عشق زندگی

سلاااااام

راستش سرم به کارهای روزمره گرمه و به بچه ها . ماشاله هر دو شیطون شدن و یه بهونه ای شد که دیر به دیر به وبلاگ سر بزنم ولی دختر دوست قدیمی بابام (نسیم نوید)که خودش نویسنده هفته نامه هستش یه سر به وبلاگم زد و کلی مشوقم شد که دوباره از سر بگیرم مرسی نسیم جان امیدوارم این مطلب رو بخونی و تشکر من به دست مهربونت برسه ...
17 مرداد 1395

نامه حسین پناهی به دخترش

تقدیم به دردانه ام نیکی روزی به دخترم خواهم گفت : اگر خواستی ازدواج کنی با مردی ازدواج کن که به جای مهمانی های احمقانه ای که مردان یک طرف جمع میشوند و از سیاست و کار و فوتبال میگویند و زنان یک طرف جمع میشوند و از مانیکور و انواع رژیم غذایی و ساکشن و جک و..  صحبت میکنند ، تو را به تئاتر ، کنسرت رفتن ، فیلم دیدن ، شعر و کتاب خواندن ، کافه رفتن ، عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست دعوت کند و آنقدر به " با تو بودن" ایمان داشته باشد که به زمین و زمان و هر پشه ی نری که از دور و برت رد میشود گیر ندهد و به تو احساس"رفیق" بودن بدهد و نه تنها احساس" زن" بودن! طوری که تمام دنیا ...
19 دی 1394

حرف های جا مانده

چند ساعت خواب پیوسته بزرگترین آرزوی همه مادرانی که در طول شب به شیرخوارشان شیر میدهند، همین است: چند ساعت خواب پیوسته. اصلا مهم نیست که نوزاد عزیز شاید 12 ساعت هم بخوابد . وقتی قرار باشد هر یک ساعت یکبار بلند شوی و بچه را شیر بدهی و آروغ بگیری و دوباره بخوابانی همه آن 12 ساعت کوفت آدم میشود . طوری که آدم آرزو میکند فقط 4 ساعت بخوابد اما پیوسته . آرزویی که رسیدن به آن برای بعضی ها 6 ماه،بعضی ها یک سال و بعضی ها یکسال و بعضی ها چند سال طول میکشد . بهشت خودش را دو دستی تقدیم زیر پای این گروه آخری میکند   یک لیوان چای داغ همیشه ماجرا از "یه لیوان چای بخورم حالم جا بیاد" شروع میشود. درست بعد از ریختن چای در لیوان همه ات...
19 دی 1394

مادرانه

وقتی بچه نداشتم تصورم در مورد تربیت بچه خیلی تخیلی بود فکر میکردم بچه یک لوح سفید است که قرار است ما رویش نقاشی کنیم یا یک تکه گل بی شکل که قرار است به دستان پر توان ما کاسه و گوزه ای از توش در بیاید مدتی که از تولد کودکم گذشت فهمیدم تا چه حد اشتباه میکردم . بچه ها موجوداتی کامل اند با شخصیتی منحصر به فرد . کاسه و کوزه ای که شکل و طرح و رنگ دارد و تربیت حداکثر میتواند آن را یک جای خوب در سفره بنشاند. حالا که مدتی گذشته، فکر میکنم حتی تصور قبلی ام هم بیخود بوده . بچه ها همه چیزشان کامل است شخصیتشان ، رنگشان ، جایشان . سفره پهن شده و همه چیز در جای خودش است . فقط منم که ایستاده ام و دور سفره دارم میچرخم. من باید یک جای خوب برای خودم پیدا...
19 دی 1394

عصرآخرین جمعه سال92

خنده داره نه؟ از کی منتظرم این ووروجکا بخوابن من کارام رو انجام بدم حالا از خستگی وقتی خوابشون برد منم از خستگی نشستم دارم عموپورنگ میبینم حالا دیگه نمیگم که نصف ظرفا تو ماشین ظرفشویی داره شسته میشن نصف دیگه تو سینک منتظر دستهای مهربون منه . لباسای شسته شده منتظر هستند تا یه نفر پهنشون کنن اسباب بازیای ریخته شده نیکی لباسایی که نیکی ریخته تا یه دونه دامن پیدا کنه با آهنگ عمو پورنگ برقصه نخود لوبیایی که خیلی وقته نیکی قاطی کرده و هر پند وقت یه بار میاره بازی کنه و الان رو زمین پخش و پلاست... و من خسته دارم اینا رو مینویسم و عموپورنگ میبینم تازه دلم میخواد برم دوش هم بگیرم ناخنای نیکی رو هم تو خواب بگیرم ...
23 اسفند 1392

خستگی من کی بیرون میره؟

آخی دلم واسه این صفحه تنگ شده بود میدونی گاهی وقت نمیکنم گاهی وقت دارم ترجیح میدم استراحت کنم واسه هاف تایم بعدی گاهی هم حس نوشتن ندارم روزای لپ کشیدن نیکی(از نیکان) داره کم کم به سر میاد گاهی شب که میشه اونقد خسته ام دلم میخواد راحت سرم رو بذارم رو بالش و به هیچی فک نکنم و بخوابم ولی تازه بعد شام کارمون در میاد باید واسه نیکی شیر و عسل درست کنم لیوان آبش رو پر کنم بذارم بالای تختش ببرمش دستشویی و بعدش دستهاش رو بشوره و مسواک بزنیم که این دستشویی و مسواک زدن خودش پروسه ایه کلی باید باهاش کلنجار برم و آب بازی کنه تا تموم شه تازه بعدش نوبت ستاره چسبوندن میرسه که دو ساعت طول میکشه تا رنگش رو انتخاب کنه و بچسبونیم دیگه گاهی وسط مسیر خوا...
23 اسفند 1392

یه روز خوب

صبح رفتیم خونه خاله ساناز . مربی قبلی نیکی الهی بگردم اینهمه تلاش کردم که روزگار شیرینی واسه دخترم فراهم کنم تازه الان میفهمم یه وقتایی زیادی بهش سخت گرفتم بازم خدا رو شکر وقتی خنده قشنگش رو میبینم از خوشحالی کیف میکنم خدا کنه این لبخند همیشگی و مدام باشه ____________ عصری هم آراد اومد خونمون خیلی خوش گذشت اولین چیزی که بابت خوشحالم کرد این بود که دوست قدیمیم رو دیدم. معصومه دوست جون جونی من ، دوستی که وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم تا 2-3 ساعت دم در وامیستادیم و حرف میزدیم خسته نمیشدیم بعدش اینکه به چشم خودم شلوغی پسرش آراد رو دیدم و فهمیدم تو این دنیای بزرگ من و معصومه بابت یه درد مشترک داریم و اونم اینه که بچه های شیطون و کنجکاوی ...
17 بهمن 1392

واسه رفع خستگیم

خیلی دیگه وقت نمیکنم بیام اینجا گاهی دوست دارم مثل هزار پا، من با کمی تغییر هزار دست باشم یا از خودم یه تعدادی تکثیر کنم یه کارایی هست که فقط خودت باید انجام بدی فقط مادر اینکه به بچه کوچیکه شیر بدی اینکه بخوابونیش اینکه جاش رو عوض کنی وقتی گریه میکنه آرومش کنی بچه بزرگه رو که حس حسادتش گل کرده همه اینها رو انجام بدی میگه فقط مامان غذا بده فقط مامان واسم شیر درست کنه فقط مامان بیاد بشورتم فقط مامان پیشم بخوابه + فقط مامان باهام بازی کنه و اینکه ببره مهد و بیاره +همه اینا باید مراقب باشم که بزرگه به کوچیکه آسیبی نرسونه خلاصه تبدیل شدم به یه رباطی که دایم دارم تو این خونه میدوم و باز وقت کم دارم گاهی واسه خودم وقت کم میارم اینکه به خ...
15 بهمن 1392

نامه دایی امید واسه نیکی

اولین برخورد تو با زندگی سفید و سبک بود. حتما مادرت بارها این را برایت تعریف خواهد کرد. در حالی که تو را در آغوش گرفته است از زایشگاه خارج می شود. اواسط ماه بهمن است و برف می بارد.  به نظرم رطوبت دانه های برف، همان بخش باران پونه شان، پیش از روشنایی یا رقصشان تو را مجذوب ساخت. هر قدر هم که یک نوزاد را از هوای بد محافظت کنیم در پتوهای مختلف بپوشانیم و در میان بازوانمان بفشاریم باز هم محیط خارج به سراغشان می آید. هوا، حس خوشبختی برخورد هوای زنده و مرطوب. زنده ایم چرا که با ما حرف زده اند و ما را دوست داشته اند و تو زنده ای چرا که از همان ساعت های اول تولدت مادرت و بخش باران گونه ی برف، عاشقانه با تو سخن گفته اند. شاید فردا وقتی به خیابان...
1 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد