نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عشق زندگی

مامانا

وقتایی که یا حوصله ندارم یا کار دارم نیکی : مامان من: بله   نیکی:مامان من:بله   نیکی : مامان من: بله   نیکی با کمی ناز :مامانی  من: یله مامانی   نیکی با ناز بیشتر(خودشو تو بغلم جا میکنه):مامانا من: بله مامان جون   بچه ها توجه میخوان حضور والدین رو میخوان .اونا از مسایل ما بزرگترا خبر ندارن واسشون اهمیتی نداره . واسه اونا فردا و دیروز معنی نداره اونا تو حال زندگی میکنن اینا و خیلی چیزای دیگه رو تو گوشیم نوشتم که همش یادم بمونه با کی دارم زندگی میکنم
14 تير 1391

خواب

یه چندوقتیه با خواب مبارزه میکنه . نمیخواد بخوابه مجبور میشم مدتی تو بغلم بچرخونم لالایی بخونم تا چشماش گرم بشه و بذارم سرجاش باز اونقدر بخونم تا هردوتامون خوابمون ببره
12 تير 1391

نیکی و بچه ها

بچه ها تا وقتی بچه اند چقدر محبوبند و دوست داشتنی . هر چی بزرگتر میشن نوع نگرش بقیه و دوست داشتنشون عوض میشه دیروز که نیکی رو بردم بیرون هم بچه ها داشتن بازی میکردن که نیکی رسید بازی اونها به خاطر نیکی به هم خورد همشون دور نیکی اومدن و هر کدومشون سعی میکرد به سهم خودش به نیکی محبت کنه . نیکی هم پرجنب و جوش راه میرفت و بقیه هم دورش میرفتند بعضیا سعی میکردن مثلا نذارن تو خیابون بره سد راهش میشدن و نیکی فک میکرد بازی اونها رو دور میزد و میرفت آخرش گفتم بچه ها برید بازی کنید همین جاست میچرخه و شما رو نگاه میکنه چه قشنگ از هیچی واسه خودشون بازی میساختن الکی میدویدن و دنبال هم میکردن و بلند بلند میخندیدن وقتی همدیگه رو میگرفتن نیکی اعتراض می...
12 تير 1391

ظهر تابستون

ظهر یه روز تابستونه 10 روز از تیر ماه میگذره . نیکی رو گذاشتم دم در تا بازی کنه و مرقی رو که 45 دقیقه است دارم پاک میکنم تمومش کنم اما انگار تمومی نداره با سر و صدای نیکی متوجه شدم خبریه رفتم دم در دیدم واویلا  خاک گلدونا رو ریخته زمین و پخش و پلا میکنه مشت مشت بر میداره و جاهایی که دوست داره ( روی موتورش روی دمپایی روی پادری و...)میریزه گفتم سرش گرمه سریع مرغ بیچاره رو شستم و بسته بندی کردم و نیکی رو با گریه بردم حموم دوست نداره بشورمش اما چاره ای نیست همه جاش خاکیه و نمیخوام مثل دفعه قبل حساسیت نشون بده سریع یه شامپو به بدنش زدم و آوردمش لباس پوشوندم گفتم شاید بخوابه اما نخوابید جارو برقی آوردم که جلوی در رو که خاک ریخته تمیز کنم اما ...
11 تير 1391

چرا نیکی گرفتاره؟

این روزا نیکی خیلی سرش شلوغه گاهی دنبال کار تو روزنامه میگرده     یا با این عینک یا با این عینک   گاهی با مایو تو وان کوچیکش شیرجه میزنه گاهی بعد از حموم تفکر میکنه گاهی هم پا تو کفش بزرگا میکنه و وسط خونه تظاهرات راه میندازه ...
10 تير 1391

می می

این چیه؟ میمی(meymey)یا به عبارتی قرص خواب نیکی هر وقت دستش میگیره انگشت شصتش میره تو دهن و چشماش خمار میشه که بخوابه ...
10 تير 1391

کلا نیکی هم مثل من عاشق طبیعت و باغه

واااای جذبه رو حرف بدی نزنم که وقتی زندونی هستی دستت از همه چی کوتاهه   اما وقتی آزاد میشی دنیا به روت میخنده میتونی بشینی و حرفای فلسفی بزنی یا با 3چرخه ات هر جا که خواستی بری یا با داییت عکس یادگاری بندازی بری باغ و خاک بازی کنی   پشت آلبالوها قایم بشی و بازی کنی گاهی شاخه شون رو بکنی بریزی زمین و باهاشون یه قل دوقل بازی کنی چای آتیشی بخوری که عمرا تو شهر پیدا نمیشه یا چای آلبالو (مممم دهنم آب افتاد) بعد سوار فرقون بشی و بری دبه ها رو آب پرکنی تیپ بزنی بری عروسی نوه عمه مامنت اینطوری مثل خانمای متشخص غذا و ماست میل کنی کلا روزای خوب...
7 تير 1391

لطفا زباله ها رو جمع کنید

رفتیم بیرون تو یکی از میدونها داریم قدم میزنیم و نیکی داره فواره ها رو نگاه میکنه .نیکی باز یه آشغال پیدا میکنه و سریع میبره به سمت دهنش میگم آشغاله ،اخه نخور گوش نمیده دستش رو میگیرم میبرم کنار سطل زباله بلندش میکنم میگم جای آشفال اینجاست نبدازش تو سطل میندازه و من تشویقش میکنم اونم ذوق میکنه میذارمش زمین . میدوه و هر چی آشغال میبینه یکی یکی جمع میکنه و میبره کنار سطل و صدا میکنه یعنی بیا بغلم کن بیندازمش تو سطل. بغلش میکنم میگم دیگه بسه نمیخواد جمعشون کنی ولی باز میگرده دنبال آشغالا 3روز بعد تو خونمون حاضرش کردم بریم بیرون کفشاش رو میپوشونم و میذارمش دم در تا خودم بیام میبینم یه تیکه کوچیک نون پیدا کرده انداخته تو سطل زباله همسایه و کشون...
7 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد