حاجى خورون
روزچهارم عيد دعوت شديم به حاجي خورون خاله عزيز و دايي و زن دايى رفته بودن مكه ٠يه كم بداخلاق شده بودى اما بازم خوب بود كه گريه نميكردي اونجا چند تا بچه عين خودت بودن كه همش گريه ميكردن ولى سر ناهار تلافيش رو درآوردى اونقدر ريخت و پاش كردى كه همه هاج و واج مونده بودن كل ماست رو ماليدى به هيكل خودت و ما اما عوضش همه كلى از دستت خنديدن
خوت دوست نداشتی بخندی زور که نیست
اینم از وضعیت ماست خوردن و...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی