نیکی و بنیامین
واسم جالبه که نیکی وقتی بچه ای رو میبینه همه چیزش عوض میشه از غذا خوردن و خوابیدن بگیر تا اخلاقش وقتی بیرونم میخوام ساکتش کنم متوسل میشم به بچه ها همش میگم بذار بگردیم نی نی ها رو پیدا کنیم باهاشون دوست بشیم اونوقت همش نگاه میکنه تا نی نی پیدا کنه خیلی جالبه بعد با یه صدای خیلی نازک جند بار تکرار میکنه نی نی
رفتیم خونه همکار خاله آتو نوه اش 2ونیم سالشه به نام بنیامین اول یه کم دوست شدن بعد بنیامین همه عروسکاش رو چمع کرد تا نیکی دست نزنه بعد نیکی رفت بغلش کرد و نازش کرد اونم بلند شد نیکی رو بغل کرد اونقدرصحنه جالبی بود چون نیکی واسه راه رفتنش نیاز به محرک داره وقتی بچه ای رو میبینه ذوق میکنه و به هوای اون راه میره هی رنبال بنیامین میدوید و بغلش میکرد
بعد ناهار جفتشون خوابشون میومد ولی به هوای هم مقاومت میکردن که نخوابن زمین میذاشتم میرفت به وسایل دست میزد بغل میکردم میگفت مییم یعنی بریم یعنی راه ببر اونوقت از بالا بقیه وسایل رو میدید و میخواست گاهی نیکی منو یاد شخصیت فامیل دور تو کلاه قرمزی میندازه به دستگیره در که میرسه ول نمیکنه هی باز هی بسته اونم تو بغل من خسته میشم ولی خوب چاره نیست به کلید برق که میرسه هی روشن هی خاموش تازه زل میزنه تو صورتم ببینه عکس العمل من چیه وقتی بی تفاوت میشم میخنده و صورتش رو میچسبونه به صورتم که منم خنده ام بگیره . وای امان از وقتی که کلید پیدا کنه تو هر سوراخی میچپونه اگه هم بدونه کلید کجاست حتما باید ببریش اونجا تا به زور این کلید فلک زده رو جا بندازه خوب بلد نیست ولی کلی باهاش ور میره تا خسته بشه
کلا این کنجکاویاش واسم جالبه و یه وقتایی اصلا زمان رو نمیفهمم
مثل دیروز که با بنیامین بازی میکردن بنیامین پنجره رو باز کرده بود پنجره خیلی نزدیک کف اتاق بود و پشتش محافظ داشت میرفت از رو نرده ها بالا نیکی هم تلاش میکرد بره بالا دستم رو گذاشته بودم که نتونه ولی اصلا غر هم نمیزد و فقط تلاش میکرد هی به بنیامین نگاه میکرد و پاهای کوچولوش و میذاشت رو دستم که بره بالا و من از دست جفتشون ریسه رفتم