بهشت
بازم طبق معمول داریم حاضر میشیم که بریم بیرون
لباسای نیکی رو به همسری دادم که تن نیکی بکنه. اول دنبالش میره خسته میشه و میشینه و هی با ناز و اداا نیکی رو صدا میزنه که بیا لباس بپوش ببین مامانی حاضر شد . بعد از چند دقیقه حوصله اش سر میره و نیکی رو میشونه که لباساش رو دربیاره و نیکی درمیره آخرسر هم لباسا رو میندازه و میگه من نمیتونم این بچه نمیشینه . من با خنده میگم بچه است عروسک که نیست همینه دیگه کار همیشگی ما
اونوقت اون میگه کی گفته به مادرا یه بهشت میدن 2تا بهشت باید بهتون بدن ما که از عهده این ووروجکا برنمیایم
میگم ما قانعیم همون یکی رو بدن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی