تنگنا در تربیت
خیلی خیلی بچه ها دید قوی دارند و از بزرگترها یاد میگیرند اینو همه میدونن ولی گاهی خیلی سخته رفتار درست رو بهشون یاد بدی
بابا عینکس رو با پیرهنش پاک میکنه . ساعتی بعد نیکی عینک بابا رو درآورده و با بلوزش تلاش میکنه پاکش کنه و بعد کج و کوله میزنه به چشمش . من از صحنه پاک کردن عینک در شگفتم و از از صحنه عینک زدنش خنده م گرفته و بابا عصبانی از اینکه واسه بار شونصدم نیکی عینکش رو از رو چشمش میکشه
آخه آدم چی بگه؟؟؟؟
بابا سر سفره از تو دیس غذا میکشه و نیکی درست بعد از گذاشتن کفگیر توسط بابا میاد وسط سفره میشینه و با کفگیر اول بازی میکنه و بعد سعی میکنه برای همه غذا بکشه که بیشترین سهم نصیب سفره میشه آخر سر هم دیس رو میکشه جلوش و میخواد از تو دیس بخوره
آخه آدم چی بگه؟؟؟
ساعت 10ونیم شبه . هم افطار خورده شده و هم شام . نیکی کلا کم غذاست و کم میخوره باز برای آخرین بار میبرمش سر یخچال انواع هام رو بهش نشون میدم ازین میخوری؟ ازینا میخوی از اون میخوای و همش میگه نه نه نه
بغلش میکنم با بابایی خداحافظی میکنه که بره بخوابه. میذارمش تو تختش و پتوش رو میکشم روش دست به سرش میکشم قربون صدقه اش میرم و شب به خیر میگم خوابش نمیبره واسش لالای میخونم هر از گاهی بلند میشه و هی میگه آب آم . بهش آب میدم و از بس گفت آم یه تیکه نون میدم که نمیخوره و تو دستش نگه داشته بعد چند دقیقه فک میکنم خوابه میام بیرون از اتاق ولی باز صداش میاد که میگه آم آم آم
آخه آدم چی بگه؟؟؟