خاطرات این روزا
بعد از کلی کلنجار رفتن و شیر و لالایی نیکی چشماش رو بست و آرامش برقرار شد و خوابید
با باباش شروع کردیم به حرف زدن یهو نیکی صدا میکنه مامایی مامایی
من : بله
نیکی : مامایی بخواب
------------------------------------------------
نیکی از وقتی فهمیده جواب سلام رو بقیه خوب تحویل میگیرن تا میتونه به همه سلام میکنه یه بار 2 بار 3بار ... هر چند بار که لازم باشه
هر کی رو میبینه زودی سلام میده و تا جواب نگیره ول کن نیست
تلفن زنگ بزنه حتما باید برداره و بگه ایو سلام
رفتیم خونه عسل که دارن اسباب کشی میکنن حالا تو اون وضعیت که همه خسته اند و حوصله ندارن هی کارگرا از پله ها بالا پایین میرن و اثاث میارن نیکی هم هی میگه سلام سلام و دنبال جوابه به جواب بقیه هم قانع نیست
------------------------------------------------
کلا بعد هر مسافرت نیکی خواب و خوراکش عوض میشه و یه مدت زمان میبره تا بیاد سر جاش
اینبار خدا رو شکر یه کم غذاش بهتر بود اما خوابش نه
اولا که دیگه حاضر نیست تو تختش بخوابه بعدشم اینکه دیروز 9 صبح بیدار شد و شب 9.5-10 خوابید بدون اینکه ظهر بخوابه و از ورجه وورجه اش کم بشه
گفتم پس صبح دیر بیدار میشه که بازم 8صبح برپا بود
---------------------------------------------------
این روزا علاقه به آدامس پیدا کرده و حاضره هرچیزی رو حتی کیف مامانش رو با آدامس عوض کنه
گاهی هی ازش میپرسم آدامست کو؟ تا ببینم قورت نداده یا اینکه نندازه بیرون
ولی گاهی شیطونی میکنه و میندازه ولی گاهی خوب میجوه