گوشواره
یادم رفت قصه گوشواره دار شدن نیکی رو بگم
از نوزادی همه میگفتن دیر میشه دیر میشه زود باش برو گوشش رو سوراخ کن
دوست نداشتم بچه ام اذیت بشه عجله ای هم نداشتم پس هی مینداختم گردن باباش که یعنی باباش راضی نیست .
الان دیگه 3 سال و نیمش شده البته این قصه واسه 2 ماه پیشه . هی میگفت واسم گوشواره بنداز هر گوشواره ای میدید به زور بند میکردیم به گوشش اونم که هی میفتاد
یه روز خونه عزیز بودیم بعداز ظهر خیلی اذیت کرد شلوغ میکرد نه کسی رو گذاشت بخوابه نه آرامش داشتیم بغلش کردم گفتم بریم بیرون پیاده رفتیم گفتم یه بستنی میخرم میایم
تو راه گفتم میخوای گوشت رو سوراخ کنم ؟ گفت آره چند بار پرسیدم و براش توضیح دادم یه کم درد داره باید بهش پماد بزنی و...
کم کم رسیدیم به درمانگاه ثناییرفتیم تو بستنیش رو خورد گوشواره ها رو دیدیم من یکی رو انتخاب کردم نگین بنفش داشت خلوت بود رفتیم تو به دکتر گفتم تفنگش رو نشون بده نشون داد گفتم نیکی میخوای با این گوشت رو سوراخ کنی؟ اصرار داشت که بله
گرفتمش و یه گوشش سوراخ شد یه کم سرش رو تکون داد و گریه کرد دیگه پشیمون شده بود با گریه اش منم پشیمون کرد گفتم بریم بعد گفتم بریم دیگه نمیتونم بیارمش یه کم بغلم چرخوندم و نقاشی بچه ها رو نشونش دادم
دیوار تو اتاق دکتر پر از نقاشی بود که بچه ها گشیده بودن و اونجا چسبونده بودن
خلاصه با کمک اون یکی دکتر اونیکی گوشش هم با موفقیت سوراخ شد
به آتو زنگ زدم اومد دنبالمون تو راه براش اسمارتیز که خیلی دوست داره خریدیم و کلی ذوق نشون دادیم
فقط هم یه روز براش پماد زدم اونم خودش زد خدا رو شکر نه زخم شد و نه اذیتی داشت
---------
یک ماه بعدش هم بازم خونه عزیز بودیم بعداز ظهر گرم خردادماه همه خواب بودن و منم خوابم گرفت بابا داوود که از خواب بیدار شد قرار شد بچه ها رو نگه داره تا یه چرتی من بزنم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد بیدار شدیم نبودن باباش بچه ها رو برده بود بیرون گفتم حتما نیکی تو ماشین خوابیده منتظرن تا بیدار شه بیاد خونه
هوا گرم بود زنگیدم که بیا بچه ها مریض میشن
وقتی اومدن یه بسته دستشون بود نیکی کلی ذوق میکرد یه گردنبند خوشگل واسه من بود و یه گوشواره کفشدوزک واسه نیکی باباش میگفت گذاشتم جلوش گفتم هر کدوم رو دوست داری بردار .میخی بود اما قشنگ بود
گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواج نصیبم شده بود
(ناگفته نماند سالگرد ازدواجمون 2 روز قبلش بود که من واسش کیک درست کردم و یه صندل خریده بودم بابایی هم یادش نبود و غافلگیر شد)
مرسی بابا داوود
دوستت داریم