خاطرات جسته گریخته
پای نیکان شکسته بود مریم و زینب و صوفیا اومده بودن عیادت براش قطار آورده بودن
نیکی دمپایی صوفی رو به زور گرفته و بهش میگه هر کی میره خونه یکی دمپاییش رو بهش میده بعدا خواست بره خونشون ازش میگیره
طفلی صوفیا هی نق میزد دمپاییم رو بده و هیچکس هم حریفشون نشد
_____________
وقتی نیکان پاش تو گچ بود نیکی میگفت جگ(گچ)
پاش سنگین شده بود به زور 4دست و پا میرفت نمیدونم چه حکمتیه اونهمه فضای خالی رو ول میکرد دوست داشت اگه کسی دراز کشیده از روش رد بشه و پای سنگینش رو میکوبید تو صورت و دماغ و آرنج (و خلاصه هر جایی که راه داشت ) طرف مقابل
خداییش خیلی درد داشت
و هیچکدوممون بی نصیب نمونده بودیم
بغل كردني هم كه جاي خودداشت هم ماشاله سنگين شده بود هم گچش ميخورد به پهلوم و كلي درد داشت
ولي خداييش پسر بسازيه زود خودش رو با همه چي سازگار ميكنه و اصلا اذيت نميشيم
واسه اينكه زياد راه نره بغلش ميكرديم بعد از باز كردن گچش خيلي بغلي شده بود و واقعا برامون سخت بود چون نيكي هم دوست داشت بغل شه و تو دردسر ميفتاديم
____________________