نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق زندگی

مهر اومد

خیلی دلم میخواست زودتر مهر شروع بشه و نیکی و مهد ثبت نام کنم خودشم دلش تنگ شده بود و هی میگفت کی میرم مهد؟ ولی وقتی واسه ثبت نام رفتم دیدم خییلی رو شهریه ها کشیدن و راستش نمیصرفه واسم اینقدر هزینه کنم پشیمون شدم ولی باز گفتم فعلا یه کلاسی ببرمش تا ببینم خدا چی میخواد  
4 مهر 1394

نیکی و بلبل زبونیاش

نیکی و بهار دارن نقاشی میکشن گاهی با هم خوبن گاهی دعوا میکنن بهار مداد سیاه میخواد و هی به نیکی میگه مداد سیاهت رو بده نیکی: نگاه میکنه به مداد رنگیاش من مداد سیاه ندارم فقط مداد مشکی دارم و دوباره بحث بالا میگیره سر مداد سیاه و مشکی ----------- دارم برای نیکی توضیح میدم که گاهی شیطون آدمو گول میزنه که یه کار بد بکنه ولی آدم باید هواسش جمع باشه و کار بد نکنه داد نزنه و.. نیکی میگه وقتی شیطون بیاد من میرم زیر پتو قایم میشم   ...
2 مهر 1394

بزرگی به سن و سال نیست

نیکی رو بهار رو بردیم استخر خیلی دوست داشتن و با هم بازی کردن تصمیم گرفتیم حداقل هفته ای یکبار ببریمشون موقع برگشت سر وسط نشستن تو ماشین دعواشون شد چه دعوایی بهار قبلا خیلی آروم بود ولی چنان موهای نیکی رو میکشید که من بغضم گرفت و گفتیم دیگه نمیایم رسیدیم خونه از آسانسور پیاده نشده نیکی گفت من میرم خونه بهار من ناراحت بودم گفتم نه و دیدیم فایده نداره و رفت شب به مامان بهار میگم از خودم خجالت کشیدم اگه من حای نیکی بودم شاید با بهار قهر میکردم خیلی بدجور نیکی رو زد ولی چه زود فراموششون شد و با هم دوست شدن خوش به حالشون
10 خرداد 1394

تولد نیکی

دارم غذا درست میکنم که در میزنن در رو باز کردم 4 تا از بچه های همسایمون هستن - سلام  خاله تولد ساعت چنده؟ - سلام تولد چی؟ - نیکی گفته امروز تولدشه - نه بچه ها تولد نیکی زمستونه .نیکی بیا ببین بچه ها چی میگن نیکی اومد و خیلی خونسرد گفت بچه ها من گفتم دها (دعا) کنید برف بیاد تولدم میشه امروز که برف نیومد دعا کنید زود برف بیاد تولدم بیاید من بچه ها نیکی   ...
10 خرداد 1394

دندون نیکی

صبح که میشه این بچه ها انگار تو جهنم هستن و میخوان فرار کنن کافیه من برای کاری در خونه رو باز کنم دیگه نمیتونم این دو تا ووروجک رو بیارم تو خونه ماشاله پر انرژی و پر جنب و جوش از کار خونه و خودم باید بزنم دنبالشون راه بیفتم تو راهروی طبقات نیکی خیلی علاقه داره خوش تیپ باشه و وسایلش رو به دوستاش نشون بده و هر کاری میکنم بالاخره قایمکی هم که شده وسایلش رو میبره بیرون اونروز با کفشای رو فرشی رفته بود بیرون خیلی بهش گفتم که هر کفشی واسه یه جا مناسبه گوش نمیده که نمیده من کارهام رو کردم و غذام رو گذاشتم خونه رو مرتب کردم در همه این مدت هم هی بهشون سر میزدم نیکان اومد خونه دستش خوراکی دادم و از اونجایی که نیکان تک خور نیست و هر چیزی رو...
10 خرداد 1394

تولد 4 سالگی امیرعلی

تولد امیرعلی ما رو دعوت کردن من موندم دوتاشون رو چجوری ببرم نیکان ساکته و علاقه به جشن داره خیلی دوس دارم ببرمش نیکی هم رابطه اش با بچه ها خوبه و خب امیرعلی هم همسنشه دوست دارم باشه تو جشن و کنار همسناش اما یه کم غرغر میکنه و ... در هر صورت دوتاییشون تک تک خوبن اما با هم که بیفتن من حریفشون نمیشم مامانم مثل همیشه به فریادم رسید و گفت نیکان رو بیار نگه دارم با دوتاشون نمیتونی بری حاضرشون کردم نیکی به نیکان میگه تو رو میبریم خونه عزیز من و مامان یه جایی میریم نمیتونم بگم ولی تو میری بهت خیلی خوش بگذره خلاصه رسوندیمش و ما هم رفتیم تولد و برعکس تصورم نیکی خیلی خوب بود اصلا اذیتم نکرد نق نزد و کلی بازی کرد اومدنی کفشاشو با سوفیا عوض کرد و...
17 ارديبهشت 1394

خواب نیکی

معمولا نیکی ظهر نمیخوابه ساعت 10 ونیم تلوزیون لالایی پخش میکنه میبینه و بعد میریم تو رختخواب و من لالایی میخونم تااااااا ساعت 11 و نیم به بعد این دو تا ووروچک بخوابن یه شب خوابم میومد وسط لالایی گفتن خوابم میبرد نیکی هی منو بیدار میکرد که مامان بقیه اش رو بگو مامان منو کم گفتی بازم بگو( آخه وسط لالایی هی اسماشون رو میگم قربون صدقه شون میرم هی از خوبیاشون  میگم) یه روز هم تو خونه عزیز نیکی باب باباجی رفت بیرون و تو ماشین خوابید حدود یکساعتی شد شب دیگه مگه میخوابید ساعت شده بود 1 و نیم نیکی همچنان چشم باز نشسته میگه خوابم نمیاد کارتون بذارید ببینم کارتون نداشتیم یه فیلم گذاشتم میگه این خوب نیست دختر نداره میگم الان همه دخترا خ...
30 فروردين 1394

نیکی بلبل زبون

این روزا بچه ها خیلی جلوتر از سنشون میفهمن و گاهی جلو جلو یاد میگیرن خاله آتو به نیکی میگه شو ببین رقص یاد بگیر میگه اینا نمیرقصن همش رو بخت دراز میکشن گیلاس میخورن میگه بیا موهات رو ببندم میگه میخوام باز باشه اینجوری س ک س ی میشه ما برنامه ای داریم با لباس خوابمون لباس خوابای منو بر میداره میپوشه با کفشای پاشنه بلند.تو خونه بازی میکنه یه روز هم همینجوری رفته بود خونه خاله ندا . نمیتونم بهش حالی کنم که این لباس مخصوص شبه واسه بزرگتراس میگه از این لباسا دوست دارم تازه دوس داره با همون لباسا بره پایین بلوک باباش هم حساسه میگه لباسای مامان رو دست نزن من واست لباس خواب میخرم میگه بچگونه نمیخوام همینا رو میخوام   ...
30 فروردين 1394

تولد نیکی 4 سالگی

نیکی خوش زبون من عزیز دل مامانی خوشگل مو فری من چقدر شیرین حرف میزنی اگه این زبون رو نداشتی چه میکردی؟ خوشگل من 4 سالت هم تموم شد و وارد سال 5 زندگیت شدی متاسفم که امسال نتونستیم واست تولد بگیریم یعنی هنوز نگرفتیم امیدوارم برات یه تولد خوب بگیریم پارسال تولدت رو تو مهدکودک گرفتیم با همه ذوقی که من داشتم برات یه کیک 4 کیلویی بزرگ گرفتیم و ذرت درست کردم و تزیین کردیم و با خاله آتوسا رفتیم مهد ولی خیلی بداخلاق شده بودی کلا وقتی زیادی مورد توجه قرار میگیری همینطور میکنی اخم کردی و نه عکس قشنگی انداختی نه رقصیدی نه اینکه گذاشتی بچه ها با کیکت عکس بندازن و در کل زدی تو ذوق ما امسال گفتم بزرگ شدی فرق داره از خودت نظرخواهی کردیم...
24 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد