نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

عشق زندگی

صندلی ماشین

آخ جونمی جون جمعه 7شهریور از فروشگاه مهتاب تو ولیعصر صندلی ماشین خریدیم مارک مکسی کوزی . خوب مارکش که خوبه قیمتش از اونم بهتره 765 تومن میگفت از شنبه یعنی فردا میخوان قیمت جدید بذارن 825 تومن آخی دلم واسه خودمون سوخت که چقدر باید بهای اضافه بدیم احتمالا تا چند ماه پیش همین هم کلی ارزون بوده خلاصه من که کلی خوشحال بودم تو دلم میگفتم خدا کنه نیکی زود بهش عادت کنه شب که از خونه عزیز میومدیم تو صندلیش نشست خیلی خسته بود ولی ذوق داشت دست میزد وسط راه هم خوابش برد امروز که اولین بارش بود خیلی آروم و خوب بود خدا رو شکر من بیشتر از اون ذوق میکردم  قبلش هم رفتیم پارک ساعی که نیکی کوچولو پرنده ها رو ببینه اما تا رسیدیم خوابید و هر کاری ...
9 مهر 1391

سرماخوردگی

5 روز از سرماخوردگیم میگذره اما اوضاعم هنوز همونجوره طفلی نیکی سرفه هاش خوب شده ولی هنوز بینی اش کیپ میشه یا آبریزش داره کلاف ش کرده نمیذاره به بینی ش داست بزنم به هیچ عنوان امروز تو بینیش قطره ریختم که باز شه اونقدر گریه کرد که پشیمون شد خدا کنه زود خوب شیم
3 مهر 1391

شقایق اومد خونمون

  روز شنبه اول مهر شقایق و مامانش میخواستن بیان خونمون با اینکه سرمای شدیدی هممون خوردیم ولی زنگ زدم و عسل و مامانش رو هم دعوت کردم دم ظهر همشون اومدن نیکی و عسل و شقایق و هانی یعنی خونه با وجودشون منفجر شد شانس آوردم که هوا خوب بود یه کم بیرون بازی کردن یه خورده رفتن دوستای طبقه های دیگه رو پیدا کردن ولی ماشاله شقایق شیطون تر از همشون یکتنه همه رو حریف بود نیکی هم که دنبالشون بود ولی بعضی جاها بازیش نمیدادن آخه نخودی بود دیگه کوچولو بود و بازی اونا رو خراب میکرد در کل روز خوبی بود ولی از بس دنبالشون دویدم خسته شدم ساعت 7 اونا رفتن و من خونه رو تمیز کردم و 9 خوابیدم نیکی هم نمیدونم بعد من با باباش خوابید که من نفهمیدم ...
3 مهر 1391

مدرسه ها باز شده

این روزا که مدرسه ها باز شده چقدر دلم واسه مدرسه تنگه وقتی دختر بچه ها رو میبینم با لباس یک شکل تو ذهنم نیکی رو تصور میکنم که کوله به دوش داره با دوستاش میاد خونه کاش الان نیکی بچه مدرسه ای بود خدا کنه زمان مدرسه ش اونقد حوصله داشته باشم که بشینم پای حرفش و بعد بهش دیکته شب بگم زیر برگه اش گل بکشم و بهش صد آفرین بگم این روزا نیکی میره دم خونه هانی  صداش میکنه میگم یست رفته مدرسه بعد نیکی میگه هانی نیش تا ظهر باید منتظر هانی بمونیم
3 مهر 1391

شام عید

وسط اینهمه اتفاقی که تو این چند روز افتاد و درگیری من با مریضی نیکی ،بابا تصمیم گرفت که ما رو ببره بیرون هم عید بود و هم اینکه از این حال و هوا در بیایم به به همگی با دایی اینا رفتیم شام بیرون و بعدشم پارک و بازی و کلی خوشحال شدیم هرچند نیکی عزیزم حال ندار بود و پاش اذیتش میکرد اما باباش اونشب فوق العاده مهربون شده بود و همش بغلش کرده بود و نازش رو میکشید و فک کنم به همه خوش گذشت ...
31 مرداد 1391

نیکی گل گلی

نیکی من با امروز 3 روزه که مریض شده . اما بگما از شیطونیش چیزی کم نشده اما همش تب داره و وضعیت مزاجیش به هم خورده یه بار دکتر بردیم تشخیص داد سرما خورده و بهش آنتی بیوتیک داد امروز از صبح که بیدار شد گل گلی شده بود تمام بدن و صورتش کهیر زده بود یا یه چیزی شبیه اون. دوباره شال و کلاه کردیم و بردیمش دکتر تو کلینیک کودکان طالقانی . دکتر تشخیص داد که دکتر قبلی اشتباه گفتن و ویروسیه و خودش خوب میشه فقط دارو واسه تبش داد و او آر اس و  چون پاش(زیر پوشکش بدجوری سوخته بود گفت قارچه و صابون و پماد داد نمیدونم گاهی هی تبش بالا میره و بعد پایین میاد واسه هیچیش ناراحت نیستم فقط این سوختگی پاش واقعا واسم دردناکه موقع شستنش اونقد به خودش میپیچیه...
30 مرداد 1391

حموم

فک کنم ترسش از آب ریخت هرچند آب بازی خیلی دوست داره اما یه بار تو حموم عزیزجون خورد زمین و دیگه دلش نمیخواست بره حموم منم چندهفته ای بود اصرار نمیکردم بره. فقط موقع حموم رفتن خودم درش رو باز میذاشتم  و میگفتم اگه دلت خوست بیا وانش و پر میکردم و اسباب بازی میریختم و گاهی که میدیدم داره نگاه میکنه شالاپ شولوپ راه مینداختم از قیافه ش معلوم بود خیلی دوست داره بیاد زبونشم گیر میکرد و هی میگفت آب آب آب یه چند باری هم فقط بالباس اومد تو حموم و یه کم آب بازی کرد و رفت اما دیروز اومد یواش یواش لباساش رو درآوردم و کلی آب بازی کرد کف مالیش کردم و بازی بازی شستمش . از شستن سر هم که همه بچه ها بدشون میاد ولی یواشکی شستم و آورزدمش بیرون طفلی فق...
2 مرداد 1391

اندر احوالات سریال های ماه رمضون

اصولا خیلی اهل فیلم و سریال های تلوزیون نیستم مخصوصا از وقتی سریال فرار از زندان رو دیدم همه اینا به نظرم شل و وارفته میان ولی تو ماه رمضون و سر سفره افطار معمولا تلوزیون روشنه و هر چی باشه میبینم. امسال یه سریالی گذاشتن به اسم خداحافظ بچه. که تو 2 قسمت اول همه چی معلوم شد . یه زوجی 2بار واسه بارداری تلاش میکنن و بچه شون 2ماهه و 6 ماهه تو دل مامانش از دنیا میره و دکتر میگه دیگه نمیتونید بچه دار بشید راستش موضوع خیلی تلخی داره ولی یه تلنگر اساسی واسه ما بچه دارا داشت که قدر نی نیای سالممون رو بدونیم همیشه خدا رو به خاطر دادن این هدیه اش شکر میکنم ولی این بار وقتی دور سفره میچرخه و از هر بشقابی که دلش بخواد غذا میخوره و حسابی سر و کله ...
2 مرداد 1391

بازم تب

از 2شنبه که واکسن زدم چند روزی میگذره دیروز که شنبه(اول ماه رمضان )بود باز نیکی تب کرد و بیحال شده بود البته به لطف استامینوفن تبش پایین اومد
1 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد