5شنبه 29.10.90
اومدیم خونه عزیز
کاری که معمولا هر ٥شنبه میکنیم شب دایی بهروز و بچه هاش میان اونجا . همه دوستت دارن و باهات بازی میکنن خیلی بهت خوش میگذره ساعت ١٠ شبه میخوام ببرم بخوابونمت از دستم در میری و میخندی بغلت میکنم بابای میکنی و میریم اباق شیر میخوری و .... از لا خبری نیست با گریه بابا رو میکشونی تو اتاق میاد میبرتت ساعت میشه ١١ دوباره تکرار این قضیه و باز بیرون از اتاق ساعت ١٢ نه خیل خوابیدن نداری تلوزیون داره مراسم اهدا جوایز گلدن گلوپ رو نشون میده خیلی دوست دارم ببینمش اما باید تو رو بخوابونم میبرمت اتاق خدایا امشب چه خبره تا حالا سابقه نداشت اینبار خاله آتو میاد میبرتت از عصبانیت من دراز میکشم منتظرت میمونم ولی خبری ازت نیست میبینم همه دارن میخوابن و تو هنوز داری بازی میکنی پیش خودم فک میکنم چه اشتباهی کردم اومدم باید از این به بعد جوری بیام که شب خونمون باشم یه کم پیشت میشینم و میبرم اتاق میخوابی اما تا صبح ٥-٦ بار با گریه پا میشی نمیدونم چت شده. صبح ساعت ٧.٥ باز با گریه پا میشی و دیگه نمیخوابی دلم خوشه چون کم خوابیدی زود میخوابی و ظهر میخوایم بریم ختم (پدرزن دایی بهروز) سرحالی. با بابایی میری حموم اومی بیرون خسته و هلاک اما هنوز مقاومت میکنی تلاش منم بیفایده است تا ١٢.٥ صبر میکنیم اما خواب به چشمت نمیاد علی رغم میلم به مامان اینا میگم شما برید اگه بیام اونجا اذیت میشه اونها میرن ساعت ١ بالاخره میخوابی و چه خواب قشنگ و دلچسبی