اتفاقات این چند روز
نیکی مامان دلم میخواست تا حداکثر روزی که واست مفیده و ضرر نداره از شیر خودم بهت بدم واقعا لذت میبرم اوایل فک میکردم همون 2 سال باید شیر بخوری ولی از وقتی افتادم تو خط دکتر هولاکویی سعی میکنم تا اونجایی که میتونم به گفته هاش عمل کنم تا تو عزیزترینم با کمترین آسیب ممکن بزرگ بشی یه مبحثی هست به اسم تثبیت دهانی که وقتی عوارضش رو میشنوی شاخ در میاری به همین دلیل (بزرگ شدی بهتر متوجه میشی)تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت این موضوع بیشتر از اینکه تو رو اذیت کنه منو اذیت میکنه ولی خوشحالم که یه کار کاملا علمی و درست رو واسه آینده ات دارم انجام میدم خدا رو شکر تو اصلا به شیرم وابسته نیستی و اصلا بهونه اش رو نمیاری روز 3شنبه که رفته بودیم خونه مبین ، مبین 2-3 بار شیر مامانش رو خورد ولی تو اصلا یه بار هم اسمش رو نیاوردی تقریبا یه هفته ای میگذره و فعلا فقط صبح ها شیر میخوری
عزیز دلم بینهایت دوستت دارم و امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی
*********
بهترین اتفاقی که تو این چند روز افتاد تاتی کردن تو بود خیلی هیجان انگیزه . دیشب ساعت 9و نیم دراز کشیدی و انگشت شصتت رو مک میزدی دیدم داره خوابت میبره منتظر شدم خوابت سنگین بشه بعد بذارمت رو تختت یهو با هیجان بلند شدی و منو حایل کردی یه نگاه به بابا ، بعد با سرعت به سمت بابا رفتی شاید 4قدم شد اونقدر منو بابا ذوق زده نگات کردیم و تشویقت کردیم که این مسیر رو 5-6 بار رفتی و برگشتی حسابی خسته شده بودی دیگه میومدی از وسط مسیر بلند میشدی که تعداد قدمات کمتر بشه ولی ول کن نبودی هم خودت ذوق میکردی هم ما ولی چون خیلی خسته شدی من بلند شدم که تو دیگه نیای به کل خواب رو فراموش کردی
*****
دراز کشیدی رو زمین و پبو رو کشیدی رو خودت هر چی تلاش میکنم نمیتونم بیدار نگهت دارم آخه ساعت نزدیک ٨بعد از ظهره اگه الان بخوابی ١٠ بیدار میشی ودیگه خوابت نمیبره بد خواب میشی
هی دالی بازی میکنم چراغا رو روشن خاموش میکنم ، شعر میخونم فایده نداره که نداره از بابایی کمک میگیرم آخرش میفهمم به پتوت شرطی شدی تا میبینیش خوابت میگیره باترفندی پتو رو برمیدارم شروع میکنیم به بازی و تو میخندی
همیشه بالش و پتوت رو دم دست میذاشتم هر وقت خوبت میومد سرت رو میذاشتی رو بالشت و مخوابیدی اما حالا باید یه کم دور از دسترست بذارم تا بیموقع خوابت نگیره
*****
دمپایی پام کردم و نشستم روی مبل اومدی پایین پام نشستی دمپاییم رو درآوردی دوباره با اصرار میخواستی پام کنی خودم پام کردم و دوباره در آوردی و همین تکرار شد نمیدونم چقدر بچه ها تکرار رو دوست دارن فک کنم یه ٨-٩ باری این بازی تکرار شد تا اینکه بلند شدم و بازی تموم شد
جالبیش اینجا بود که همین بازی با بابایی تکرار شد
*****
دیروز(٩٠.١١.٢٩) با ٢بار تمرین یاد گرفتی چطوری با نی آب پرتقال بخوری اونقدر هیجان داشتی وقتی تموم شد شیشه ات رو پرت کردی با گریه که یعنی چرا تموم شد و مجبور شدم دوباره و سه باره پرش کنم ولی جالبیش اینجا بود که بعدا این شد وسیله بازیت و دیگه ازش نخوردی نمیدونم شاید دلت رو زده باشه
*****