یه شانس بزرگ
هر کسی شانس رو یه جور تعریف میکنه اما دیروز فهمیدم بزرگترین شانشی که نیکی تو زندگیش آورده اینه که عزیز جون و باباجونش خیلی خونسرد و مهربونن . نیکی بچه بدقلقی نیست ولی به تناسب سنش شیطونی میکنه واسه آزمون و خطا همه چی رو پرت میکنه یا غذاش رو میریزه زمین و با دستش پخش میکنه به چیزای خطرناک دست میزنه یا امثال اینها. 3روزی هست که خونه عزیزجونیم با وجودیکه دیروز آخرین اتکان عزیز رو شکوند و عزیز با حال نداریش کلی تلاش کرد که استکان هزارتکه رو جمع کنه و بعدش ماکارانی و ماست رو فاطی کرد و روی فرش مالید و آب رو روی میز ریخت و... عزیز جز با لبخند هیچی به نیکی نگفت
شاید عزیز هم نارحت و خسته شده باشه اما بازم اونقدر نیکی رو بوس کرد که خود نیکی خسته شد و در رفت
خدا رو شکر میکنم که مامان عزیزم اینقدر باحوصله است و اینقدر بچه ها رو دوست داره
خیلی خانواده ها رو میشناسم که بچه هاشون رو دوست دارن و همه چی واسشون فراهم میکنن ولی حوصله اینجور کارها رو ندارن
خدایا شکرت که خانواده سالم و بامحبتی بهمون دادی