نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

عشق زندگی

یک روز خوب با هم بودن

1390/6/15 9:14
نویسنده : آرزو
330 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از 3 روز تعطیلی و 2 روز خونه عزیزجون اومدیم خونمون تازه باکلی غرغر خاله آتو و باباجون

شبش که راحت خوابیدی اما صبح که بیدار شدی انگار میفهمیدی که دور و برت خالی شده همش بهونه آوردی گفتم پیشت میشینم تا دلت باز شه سرت که به اسباب بازی گرم شد میرم سراغ کارام ظهر شد و هنوز دارم باهات بازی میکنم یک کمن با هم رفتیم تو راهرو با شقایق بازی کردی گذاشتمت تو روروک کفش پوشوندم اولین بار بود که پاهات رو محکم فشار میدادی و خودتو هل میدادی هم من ذوق زده شدم هم خودت که از ذوقت روروک رو میزدی به در و دیوار خیلی لذت بخش بد که میدیدمت اونجوری داری خوشحالی میکنی بعد از یکی دو ساعت شقایق رفت خونشون و ما هم اومدیم خونه سوپ خوردی و خوابیدی مثل همیشه خواب خرگوشی فقط نیم ساعت به مامانت استراحت دادی دوباره بیدار شدی و همون بساط اجازه نمیدادی تکون بخورم تا از پیشت پا میشدم گریه رو سر میدادی دوباره میشستم و تو خیلی مغرورانه میخندیدی بیقراری و اصلا تنها نمیمونی احساس تنهایی میکنی خیلی به جفتمون خوش میگذره اونقدری که یادم میره اینجا مهد نیست خونه است و باید خیلی کارا بکنم منتظر بابایی میمونم تا از سرکار بیاد تو پیشش بمونی و من به کارا برسم بابایی با لبخند  ساعت 5.5 میاد من خوشحال پا میشم اما تو باز بغض میکنی ساعت 8 شبه و خونه از بازی من و تو به هم ریخته بازی دالی قایم موشک ،حلقه بازی،لی لی لی حوضک ، قل خوردن ، کتاب خوندن ، نشون دادن عکسا و هر چیزی که تو رو خوشحال کنه و بخندونتت از شام هم خبری نیست به بابایی میگم باهات بازی کنه تا من یه سر برم آشپزخونه و بابابیی جواب میده نیکی تو رو میخواد پیشش بمون من کار دارم و با ورقهای اداریش همچنان سرگرم کار شد.

با خودم فکر میکنم همه خانمهایی که بچه دارن اینطورین؟ پس کی به کاراشون میرسن؟ شایدم اونقدر بچه رو تنها گذاشتن به حال خودش که عادت کرده اما من حاضر نیستم نیکی رو به خاطر کار تنها بذارم مگر اینکه خودش بخواد 

تند تند داره رشد میکنه و اگه من پیشش نباشم یه روزی بزرگ میشه و نمیفهمم کی این اتفاق افتاد در حالی که کار همیشه هست و تمومی نداره  مطمینم وقتی بزرگتر بشه کار منم بیشتر میشه دیگه مثل الان وقت نمیکنم اینقدر راحت و خوشحال پیشش باشم مثل وقتی که خودم بزرگ شدم پس میخوام الان که کوچیکه و فرصت هست پیشش باشم بازی کنم و لحظه های خوب واسش بسازم اونم از بچگیش لذت ببره و خاطرات خوشی رو با خودش داشته باشه 

اینم بگم که اونقدر دلتنگی کردی که ساعت 8 بابایی گفت حاضر شید بریم خونه عزیز رفتیم شام خوردیم و ساعت 10برگشتیم و طبق عادتت خوابیدی به خاطر تو زود بلند شدیم که سرجات بخوابی ولی تو ماشین خوابت برد خوابای خوش ببنی عزیزم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد