حموم دوست دارم
دیروز وقتی بابا جون (بابابزرگ) از سر کار اومد خیلی خسته بود از گرمای هوا هم کلی کلافه بود وقتی رسید و تو رو دید یه کم باهات حرف زد اصطلاحات خودش رو داره بهت میگه دزگلانی ، برارانی بعد تو به وجد میای و کلی ذوق میکنی از بغلش پایین نمیای باباجون فوری رفت حموم از اونجایی که تو هر روز باهاش میری حموم دست و پا زدی که منم بیام و بابایی گفت الان نه بعد میبرمت و تو همش چشمت به حموم بود تا بابایی در اومد عصر اونقد تقلا کردی که فهمیدم بیقراریت واسه حمومه .بابا مجبور شد ببرتت حموم آب بازی. کلی کیف میکنی فک کنم بیشتر از تو بابایی کیف میکنه بعدشم شیر و لالا
ای جونم که خواب بعد آب بازی چه میچسبه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی