برگشتن
پاهاش رو با ماژیک نقاشی کرده و انگار یادش رفته تو ماشین حوصله ش سر رفته تمام دستمال کاغذی ها رو میکشه بیرون . بعد بهش میگم کی اینا رو اینطوری کرده؟(اشاره به پاهاش)
مضطرب میشه و هی نشون میده میگه اِ اِ اِ . بعد دنبال دستمال میگرده یکی برمیداره نه 2-3 تا به هم چسبیده تند جداشون میکنه و میکشه رو پاهاش .
چون پاک نمیشه هی با اشاره میگه اِ اِ اِ
------------
نزدیک خونمون رسیدیم هی انگشت اشاره شو نشون میده و میچرخونه و صدا درمیاره به شیشه ماشین میزنه و به من و باباش نگاه میکنه . ولی ما متوجه نمیشسم باز بیرون رو نگاه میکنه و به چراغهای خیابون اشاره میکنه نمیفهمم چی میگه هی ازش میپرسم خیابون ، درخت،گل، آب، فواره ... میگه نه
میگم چراغ میخنده و تایید میکنه
یادم میفته از سمت دیگه که میایم به خونمون یه چراغ تزیینی هست که میچرخه و رنگارنگ میشه میریم تا به اون برسیم از ذوقش بلند میشه هرچند کمربند رو بستم . دستش رو به سمتش میگیره و میچرخونه و خیره نگاه میکنه و صدا میکنه
یه مدت ماشین رو نگه میداریم تا تماشا کنه بعد میدون رو دور میزنیم که باز ذوق میکنه به آهستگی ازش دور میشیم نیکی برای چراغا دست تکون میده بوس میفرسته و بابای میکنه .ازش چشم برنمیداره تا محو بشه بعد راحت میشینه
این حس خالصانه دوست داشتن بچه ها رو دوست دارم چقدر پاک و لطیفن