وقتی بابا شاکی بشه
دیروز رفتیم خونه عزیزجون
بابام نیکی رو برد بیرون و 2ساعت بعد خسته و کوفته و شاکی برگشت میگفت همش بغلم بود خسته شدم همش میگه هام نمیدونم چی میگه براش خوراکی هم خریده بود کلی شاکی بود اما بازم نیکی رفت پیشش و دستاش رو به نشانه بغل باز کرد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی