عشق پدربزرگانه
تا حالا شده کسی رو خیلی دوست داشته باشی و از شدت دوست داشتن بترسی؟
بترسی که مبادا این دوست داشتن بهش آسیب بزنه
همین ترس دیروز تو وجود باباجون افتاده بود وقتی داشت تو رو تاب میداد و باهات بازی میکرد و تو هم با ذوق میخندیدی یهو ترسید بهم گفت آرزو اگه یه روز من نباشم این بچه خیلی اذیت میشه خیلی به هم وابسته شدیم بند دلم پاره شد گفتم یعنی چی که نباشید ما همیشه با هم هستیم میدونستم منظورش چیه ولی نمیخواستم حرفشو تایید کنم ولی باباجون خودش خیلی نگران بود با اینکه همیشه اصرار به موندن ما داشت بعد از این حرف گفت آرزو نیکی رو زیاد نیار اینجا ورش دار برو بغض کردم نه واسه حرفش واسه ترسی که تو دلم انداخته بود واسه عشقی که به نیکی داشت و حالا اینجوری به همش ریخته بود گفتم تا اون موقع خود نیکی داره نوه اش رو تاب میده خدا بزرگه نگران چیزی نباش ولی دلم میخواست گریه کنم
چه حس عجیبیه این دوست داشتن