بهار مهمون ما شد

به به دیروز چه روزی بود صبح که با هم رفتیم فروشگاه یه کم خرید کردیم و برگشتنی رفتیم در خونه بهار و از خواب بیدارش کردیم نیکی رفت تو و نیومد بیرون مامان بهار گفت باهم صبحوونه بخورن میان خونمون

بعد از نیم ساعت اومدن باورم نمیشد واسه اولین بار رفته بود خونشون و بهونه من رو نکرده بود بعد با هم بازی کردیم بازی هایی که تو کلاس یادمون دادن شعر خوندیم بعد بردمشون تو حموم رنگ انگشتی دادم که بازی کنن البته نیکی هر 2تا ظرف رو برداشته بود و نمیداد اما یواشکی ازش پاتک میزدیم فک کنم من و مامان بهار بیشتر از بچه ها بازی کردیم اونا همش مشغول خودشون بودن نیکی چند بار هم اومد خونه و فرش و مبلا رو رنگی کرد بعدش مامان بهار استخر بادی بهار رو آورد تا بازی کنن

نیکی از وقتی خورد زمین از حموم میترسه با اینکه الان تمام کف حموم رو زیرانداز پلاستیکی انداختم که سر نخوره پراسباب بازی کردم و همش آب بازی میکنیم اما یه کم میاد دوباره در میره اما با 2ساعت آب بازی و شلوغ کردن بالاخره شستیمش و اومدیم بیرون

من که کلی خسته شدم بچه ها ولی کم نیاوردن ناهار هم هیچکدوم نخوردن اما وقتی بهار و مامانش رفتن نیکی زودی خوابش برد