اولین اوف
امروز خیلی خوب شروع شد نمیدونم الکی حس خوبی داشتم زود بیدار شدم کارام رو کردم دوش گرفتم نیکی بیدار شد صبجونه واسش فرنی درست کردم یه خرده باهاش بازی کردم ساعت 11 خوابید دوباره که بیدار شد سوپش رو دادم بچه ها بیرون بازی میکردن صداشون نیکی رو به خودش جلب کرد قبلا گفته بودم بچه ها رو خیلی دوست داره بیقرار شد و باعث شد لباساش رو عوض کردم کفش پوشوندم و رفتیم تو راهرو گذاشتمش تو روروئک خیلی ذوق زده بود از ذوقش جیغ میکشید با بچه ها بازی میکرد و صداشون راهرو رو برداشته بود بعد یکساعت بازی نمیدونم در یک چشم به هم زدن اول همشون ساکت شدن بعد صدای جیغ نیکی بلند شد سریع رفتم بالا سرش و از روروئک برش داشتم رو دماغش خونی بود هی میگم چی شد؟ بچه ها میندازن تقصیر همدیگه خیلی ترسیدم خیلی . قلبم داشت میترکید خودم تحمل دردم خوبه ولی دلم نمیخواست نیکی طوریش بشه خدا رو شکر چیز مهمی نشد زخمش سطحیه پوست سمت چپ دماغش بلند شده آخی اولین اوف زندگیش رو تجربه کرد فقط خدا کنه جاش نمونه
الان میفهمم نگهداری بچه چقدر سخته خودشم داره شیطون میشه نگهداریش سخت تر میشه غافل میشی سینه خیز میره هر چی به دستش میاد میکشه و میذاره دهنش
گاهی فک میکنم واقعا بچه ها رو خدا نگه میداره وگرنه مامان هر چی مراقب باشه بازم 2تا چشم بیشتر نداره نمیتونه از پس شیطنیای بچه ها بربیاد
این زخمایی که بچه ها دارن به قول معروف بزرگ میشن و یادشون میره ولی خدا نکنه زخمی رو دل و روحشون بیفته که هیچوقت با هیچ پماد ودارویی برطرف نمیشه
خدایا تو نگهداری و پرورش درست کودکم بهم کمک کن آمین