چهارمین روز مهدکورک
امروز ساعت 8ونیم بیدار شد ولی خوب تا راه بیفتیم یه کم طول کشید آخه ندا اومده بود کار داشت
خودش با رضایت اومد کفش نویی که دیشب گرفته بودم پوشید
تا رسیدیم مهد بدو بدو جلوتر از من میرفت پله ها رو که بالا میرفت به من میگفت دستت رو به دیوار بگیر نخوری زمین
خودش با رغبت کفشاش رو درآورد و رفت پیش مربی ش منم رفتم تو دفتر و مشغول دیدن کارای نیکی شدم (از مانیتور مدار بسته) خوب بازی میکرد نقاشی کشیدن شعر خیار خوندن که همش صدای مربی میومد که تلاش میکرد بچه ها رو به وجد بیاره و بگن
خیار خیار خیارچه خونش کجاست تو باغچه
دیگه بقیه اش رو بلد نیستم
بعد نوار بچه گونه گذاشتن و میپریدن و میرقصیدن از حدود یه ربع 10 تا 11ونیم ساکت بود و مشغول نمیدونم خسته شد یا دلتنگ که بهونه آورد دیدم که مربیش نازش رو میکشید و پتوش رو داد دستش و بغلش کرد دلم میخواست برم تو بگم خسته شدی بیا بریم اما گفتم بذار عادت کنه واسش خوبه
تا ساعت ناهاری که ناهار خوشمزه میخوردن از بوش معلوم بود مرغ خوشمزه ایه کاش به منم میدادن
12ونیم اومد بیرون که باهم بریم خوشحال بود منو میبینه
اومد تو دفتر و یه کم از آبسردکن آب ریخت و خورد(میدونم زوری میخوره فقط به عشق دکمه هاش )حالا به من میگه آب داغ بریزم چای بخوری گفتم نه نمیخورم میگه پس بشین من چای بخورم بریم
دیدم دیگه زیادی داره بازی میکنه اومدم تو راه پله ها اینجوری بدعادت میشه هر روز میخواد بیاد دفتر و بازی کنه
دیگه مجبور شد بیاد و با هم برگشتیم
تازه برگشتیم هم دم در با هانیه و بهاره کلی بازی کرد بعد صورت هانیه رو چنگ انداخت با گریه آوردمش خونه و آب سیب خورد و خوابید
آخیییییش