و...دوشنبه ابری
دلم گاهی میگیره مخصوصا وقتی نیکی مریضه و نه غذا میخوره نه حوصله کاری رو داره همش بهانه میگیره
امروزم از اون روزاستصبح کلی تب داشت و به زور دارو و آب بازی تبش رو پایین آوردم مهد هم نرفتیم
بهش که نگاه میکنم دلم تنگ مییشه واسه بچگیای خودم. دوست داشتم اونقدر توانایی داشتم که بتونم قدم به قدمش بازی کنم بدوم بچگی کنم توی پارک سرسره بازی کنم
الان که سنگین تر شدم و نفسم میگیره بیشتر دلم تنگ میشه
با بیحوصلگی لباسای شسته رو پهن میکنم در حال مرتب کردن خونه میبینم تمام لباسای خیس وسط خونه ویلونه نیکی همه رو دنبال خودش قطار کرده و داره باهاشون بازی میکنه به من نگاه میکنه با صدای تو دماغیش میخنده و میگه دوست داری؟ دارم بازی میکنم خنده تلخ منو میبینه و به کارش ادامه میده منم روی مبل میفتم و مشغول تماشای ریخت و پاش نیکی میشم
ساعت 4ونیمه و نیکی خوابیده منم یه ربعی خوابیدم و بیدار شدم دلم براش تنگ شده نمیدونم کلا تو هوای ابری بهاری دل آدم برای همه چی تنگ میشه