عروسی عروسی
جمعه که از مسافرت برگشتیم مستقیم رفتیم خونه عزیز
خسته و له و لوه بودیم نیکی هم شیطنت میکرد نذاشت یه استراتی داشته باشیم ساعت 5 بلند شدیم دوش گرفتیم و رفتیم عروسی شبنم دختر همکار خاله آتو فک نمیکردم خوش بگذره خسته هم بودم حس اینکه همش تو راهرو دنبال نیکی بدوم نداشتم
اما برعکس تصورم خیلی خوش گذشت آخه نیکی همش وسط بود و یا با بچه ها بازی میکرد یا میرقصید و من از اینکه میدیدم بچه ام بزرگ شده و خودش از پس خودش برمیاد کلی ذوق زده شدم واقعا حسیه که نمیشه توصیفش کرد از بازی و رقصیدن نیکی کلی کیف کردم و برخود بالیدم
اینم بادکنک هایی که در اواخر مراسم همه رو برداشتن و به شادیشون افزودن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی