نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

عشق زندگی

و .. بازم این روزا :)

1392/7/22 12:03
نویسنده : آرزو
411 بازدید
اشتراک گذاری

از نیکی بگم

خب طبیعیه که داداشش رو دوست داره و میخواد کمکش کنه

روز اول که واقعا فکر میکرد یه اسباب بازی واسش آوردیم که اون باهاش بازی کنه

میگفت بدید من شیر بدم من پوشکش رو عوض کنم من سوار کالسکه (اسباب بازی)بکنم و بگردونمش

کم کم از سرش افتاد ولی هنوز تا نق میزنه میدوه طرفش و صدا میکنه دانم دانم(جانم جانم) و سعی میکنه با حرکت دادنش (که گاهی هم حرکات تنده و هم گاهی خطرناک) اونو ساکت کنه

خیلی هواسمون هست ولی نمیتونیم خیلی عکس العمل نشون بدیم که نیکی حساس نشه

این حرفا رو اونایی که 2 تا بچه دارن کاملا درک میکنن زیاد منو میترسوندن اما خدا رو شکر خدا رو شکر نیکان مثل نیکی بیقرار نیست پس فرصتی میذاره که بتونم به نیکی هم برسم

2هفته ای خونه عزیز بودیم خدا رو شکر که هم اونا خیلی کمکم بودن هم اینکه بابایی مرخصی بود و نمیذاشت نیکی زیاد خونه بمونهصبح میبردش مهد و بعد از ظهر هم بیرون

از همین جا دستای مهربون مامانم رو میبوسم که با وجودش نمیذاره آب تو دل کسی تکون بخوره تمام تلاشش رو میکنه شب بیداری میکشه روز با تمام وجودش سرویس میده که نوه هاش در آرامش بزرگ بشن

گاهی از دست نیکی عصبانی میشم و تندی میکنم اما مامان صبور و مهربونم همیشه آرامش رو برقرار میکنه

کاش میتونستم یه کم از صبوریش رو داشته باشم

خلاصه با تمام شیطنت نیکی و زحمتای ما بعد 2هفته به اصرار خودم برگشتم خونمون (مامانم راضی نمیشد اما من اینجور راحت تر بودم)

مامانم هم با من اومد 5شنبه 11مهر شب بعد شام اومدیم خونه ای بابا آسانسور هنوز درست نشده  خب چاره نبود با پله اومدیم ضمن اینکه نیکی لوس شد و تمام راه رو از بغل عزیز پایین نیومد

جمعه به مرتب کردن خونه گذاشتیم . کمد خریده بودیم و در نبود من آورده بودن که تونستیم یه کم خونه رو مرتب کنیم و وسایل رو تو کمد جابه جا کنیم

یه تخت و پارک گرفتیم واسه نیکان که واقعا تو این چند هفته کاربردش رو فهمیدم خداقلش اینه که بچه دور از دسترس نیکی میمونه موقعی که میره طرفش دستش بهش نمیرسه چون گوده و نمیذاره نیکی زیاد خم بشه رو بچه

شنبه من و نیکی به اتفاق ندا رفتیم مهدکودک

میخواستم ندا مسیر رو یاد بگیره تا سرویس خصوصی نیکی خانم بشه

بازم خدا رو شکر که ندا هست وگرنه من نمیتونستم با این بچه برم و بیام

1شنبه نیکی با بدقلقی رفت مهد میگفت تو هم با من بیا ولی بالاخره راضی شد و رفت

2شنبه هم نیکی خانم خوابش میومد و نرفت

در عوض تا شب ساعت 8ونیم بیرون داشت با بچه ها بازی میکرد و با گریه اومد خونه

گاهی فکر میکنم چه خوبه که بچه تو بلوکمون زیاده و میتونن با هم بازی کنن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد