آش دندونی
خب بعد از چند روز جلو عقب انداختن تصمیم گرفتیم روز مادر آش دندونی بپزیم
روز قبلش وسایل رو خریدیم و خیس کردیم و خاله آتو اومد و پیاز داغ کردیم
روز 1شنبه صبح عزیز اومد نیکی رو بردم مهد اومدنی یه کم وسایل خریدم
قرار نبود کسی بیاد اما همینجور یهویی زنگیدم به خانم جان که خونه اکرم خاله بود اونا گفتن میان و زهرا خاله هم گفت میام و بعدشم مریم زینب
تا ظهر همه چی مهیا شد
مهمونا هم ساعت 1ونیم اومدن
نمیدونم چرا وقتی آدم کار داره مهمون داره یا گرفتاره بچه ها اینقدر ادا درمیارن
نیکان جیگر هم از صبح نق میزد ما که هر وقت صداش درمیاد میگیم دندونش اذیت میکنه چه میدونم مهمونا هم اومدن نیکان گریه رو تموم نمیکرد نه میخوابید نه شیر میخورد نه ساکت میشد
خدا پدرت رو نگه داره سفره که باز شد اونم رسید تو راهرو اونقدر چرخوند که خوابش برد
منم آش همسایه ها رو پخش کردم
خیلی خوشحالم
حس خوبیه یه قدم به بزرگ شدن نزدیک شدی گلم
وقتی نگات میکنم و با اون 2 تا دندون ریزه میزه ات میخندی دلم غش میره میخوام لپای تپلت رو گاز بگیرم
پسر گلم ایشاله که هیچوقت تو زندگیت درد دندون رو تجربه نکنی همیشه دندونات سالم و تمیز و براق باشن تا دل همه رو ببری
خنده های بی دندونی دیگه تموم شد هووووووووورررررررررررا