درسی واسه مامان نیکی
همیشه شنیده بودم بچه ها که 4دست و پا راه میفتن کار مامن جون زاره همش باید دنبال بچه بری و وسایل رو جمع کنی . وای به وقتی که پای بچه به آشپزخونه باز بشه تمام کابینت رو میریزه بیرون و ببین چه شود
دیروز سرگرم آشپزی بودی واسه نیکی شعر میخوندم نیکی هم با یه دونه سبد کوچولو کف آشپزخونه بازی میکرد در کابینت رو واسه چند ثانیه باز کردم که ادویه رو دربیارم با اشتیاق نیکی روبرو شدم تمام حواس متمرکز شیرجه به سمت کابینت گفتم واویلا زود درش رو بستم طفلی تو حالت خلسه رفت چند لحظه به کابینت بعد به من نگاه کرد نگاهش دل سنگ رو آب میکرد دلم کباب شد در رو باز کردم گفتم بیا مامانی ببین توش چیه . یواش یواش اومد نشست جلو کابینت همچین با احتیاط دستش رو دراز میکرد یکی یکی شیشه ها و درهاشون رو لمس میکرد فقط با تعجب نگاه میکرد دیدم کاری نداره رفتم سراغ یخچال تا بازش کردم دیدم با حول داره میاد سمت یخچال یه کم نگاه کرد در رو آروم بستم اونم هیچی نگفت
الهی بگردم نصف کارایی که ما انجام میدیم از رو تجربیات دیگران و حدس و گمانه بی اونکه بدونیم همه مثل هم نیستن شایدم بچه ها همه از این شیطنت ها داشته باشن اما فرشته ای مثل نیکی نه
یادم باشه دیگه بچه ام رو با کسی مقایسه نکنم هر کی یه قلقی داره