نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

عشق زندگی

روز خبردار شدن عزیز جون از ورودت

5سال از زندگی مشترکمون میگذره تو این 5 سال سختیای زیادی رو چشیدیم و دوست نداشتیم که تو رو تو اونا شریک کنیم کم کم زندگیمون ثبات گرفت حالا جای خالیت بیشتر احساس میشد تصمیم گرفتیم یه تحولی تو زندگیمون ایجاد کنیم تصمیمش یه کم سخت بود میترسیدم از عهدش بر نیام واسه بابایی هم یه خورده سخت بود ولی بعد از چند ماه تصمیممون عملی شد وقتی فهمیدم باردارم فکرشم نمیکردم که اینقدر خوشحال بشم اول 2 رکعت نماز شکر خوندم واسه بابا یه یادداشت نوشتم و پدر شدنش رو تبریک گفتم 5شنبه صبح که از خواب بیدار شد اونم کلی ذوق کرد شبش با عزیز جون و خاله آتو رفتیم پارک ملت خیلی خوش گذشت برگشتنی میخواستیم بریم فست فود که بابایی قبول نکرد و گفت بریم رستوران . نزدیکترین رستوران...
28 مرداد 1390

چند کلمه با دخترم

سلام عزیز دلم نیکی جان  این وبلاگ رو واست مینویسم تا خاطرات دوران کودکیت همیشه زنده بمونه لحظه های شیرینی که پیش هم هستیم و به سرعت برق و باد داره میگذره موندگار باشه گاهی دوست دارم این لحضه ها متوقف بشن و ما تو همین شیرینی غرق بشیم  دیشب به بابا داود میگفتم دلم میخواد یه دوربینی داشتم مدار بسته، که همه لحظات زندگیت رو ثبت کنه گاهی نمیدونم چطور این لحظه ها و شیرین کاریات رو توصیف کنم و بنویسم ولی از یه بابت خیلی خیلی خوشحالم اونم اینه که بعد از 5 سال از ازدواج من و بابایی درست موقعی که منتظرت بودیم دنیا اومدی و زندگیمون رو خوش رنگ و بو کردی خیلی به وجودت افتخار میکنم و خدا رو شاکرم که لیاقت مادر شدن رو بهم عطا کرده و امیدوارم...
28 مرداد 1390

قضیه خواب3

2شب پیش مثل همیشه ساعت 10 شب خوابیدی بعد 1ساعت منم اومدم پیشت که بخوابم وقتی میایم خونه عزیز اتاق اونا واسه من و تو میشه فقط اونجا راحت شیر میخوری و اونجا راحت میخوابی . یه کبوتر اومده بود پشت اتاق خواب عزیز جون به خاطر سر و صداش پنجره رو بسته بودم ساعت 2 شب عزیز جون اومد و پنجره رو باز کرد که کاش اینکار رو نمیکرد تو بیدار شدی و از اونموقع بحث من و عزیز جون دوباره شروع شد  به مامان گفتم اگه چراغ رو روشن نکنی و حرف نزنی نیکی کوچولو خودش میخوابه مامان از اتاق رفت بیرون و  باباجون اومد تو یه کم پیشت دراز کشید و نازت کرد و بعد در یه حرکت برت داشت و بردت تو اتاق من خیلی سعی کردم که فقط استدلال کنم ولی هیچکدوم گوش نمیدادن عزیز همش می...
15 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد