چند کلمه با دخترم
سلام عزیز دلم نیکی جان
این وبلاگ رو واست مینویسم تا خاطرات دوران کودکیت همیشه زنده بمونه لحظه های شیرینی که پیش هم هستیم و به سرعت برق و باد داره میگذره موندگار باشه گاهی دوست دارم این لحضه ها متوقف بشن و ما تو همین شیرینی غرق بشیم
دیشب به بابا داود میگفتم دلم میخواد یه دوربینی داشتم مدار بسته، که همه لحظات زندگیت رو ثبت کنه گاهی نمیدونم چطور این لحظه ها و شیرین کاریات رو توصیف کنم و بنویسم
ولی از یه بابت خیلی خیلی خوشحالم اونم اینه که بعد از 5 سال از ازدواج من و بابایی درست موقعی که منتظرت بودیم دنیا اومدی و زندگیمون رو خوش رنگ و بو کردی خیلی به وجودت افتخار میکنم و خدا رو شاکرم که لیاقت مادر شدن رو بهم عطا کرده و امیدوارم تمام تلاشم رو واسه به ثمر رسوندت بکنم که صد البته به کمک خالقت خیلی احتیاج دارم
میدونم حالا شیطونیا و سختیاش مونده ولی با عشقم همه رو پذیرا هستم و تازه میفهمم که مادر شدن چه سختی شیرینیه و امیدوارم یه روزی تو هم این لذت رو بچشی
این رو بدون که هر اتفاقی تو زندگیمون بیفته ما تو رو با عشق به این دنیا آوردیم و با عشق بزرگت میکنیم و همیشه و در همه حال دوستت داریم
دوست و مادرت مامان آرزو