نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه سن داره

عشق زندگی

جایزه

مربی نیکی عوض شده و نیکی یه کم بدقلقی میکنه و میگه نمیخوام برم مهد تو مهد هم که هستش دوست نداره بره سرکلاس بیشتر میره تو دفتر و با مدیر هم صحبته نیکی هم که خیلی خوش زبونه و همه خوششون میاد همیشه بهم میگن مخصوصا که خیلی با ناز و عشوه حرف میزنه چشم و ابرو میاد یه برگه چسبوندم به اتاقش که هر وقت تو تختت بخوابی و جات رو خیس نکی یه قلب برات میچسبونن(گفتم فرشته ها میچسبونن چون بگم خودم میچسبونم تا اون برگه قلبا رو ازم نگیره ول کن نیست) دیدم وقتشه با ارفاق چند تا قلب چسبوندم گذاشتم تو یه پاکت با یه جعبه کفشی که باباش خریده بود کادو کردم دادم راننده سرویسش برده داده به خانم مدیر  که از دستاش معلمش اونو جایزه بگیره که حس خوب پیدا کنه...
20 آبان 1393

مسافرت

تاسوعا و عاشورا وسط هفته و بود و خیلیا رفتن مسافرت دوستای نیکی هم تو مهد رفته بودن اومدن واسه نیکی تعریف کردن که ما با مامان و بابامون رفتیم مسافرت اینم پز داده که بابای منم رفته بود مسافرت تازه ما رو هم میخواد ببره مسافرت اومده از من میپرسه مامان بریم خونه عمه یعنی مسافرت؟ الهی من دورت بگردم که یواش یواش داری بزرگ میشی خوشگل قرتی من
20 آبان 1393

نیکان تلاش میکنه بایسته

واااای بعد از 13 ماه و اندی نیکان داره تلاش میکنه بایسته چقدر لذت بخشه خودش به تنهایی دوست داره از زمین بلند شه براش سخته اما خیلی شیرینه وقتی با نگاهش دنبال تشویق ما میگرده به تک تکمون نگاه میکنه تا ببینه عکس العمل چیه حالا نمیتونه تعادل داشته باشه ولی اگه تو همون حال آهنگ بشنوه دوست داره یه تکونی به خودش بده و این از همش خنده دار تره                      خدایاااااا از اینکه این حس قشنگ رو برامون گذاشتی ممنونم                  کاش همه مادرا بتونن ...
20 آبان 1393

اینم یه جورشه

کدوم مامان رفته دستشویی و حموم دیگه برنگشته که همه بچه ها نگران این موضوع هستن فک کنم تا اینا بزرگ شن من کلیه درد بگیرم بسکه دنبال من گریه میکنن ای بابا باید اونقد صب کنم تا یکی به دادم برسه آخه اینم شد دغدغه؟؟؟
20 آبان 1393

دغدغه

یکی از دغدغه های من رفتن نیکی به دستشوییه نیکی هنوز دوست داره بره توالت فرنگی خودش که تو حمومه یعنی به عبارتی از کاسه توالت ایرانی میترسه میگه مامان میفتم توش چند ماه اخیر نیکی دچار یوبوست شده مجبورم واسه اینکه ترسش بریزه از مسهل استفاده کنم و وقتی هم که میره دستشویی پیشش بشینم و گاهی میگه مامان سرم رو با دستت بگیر اینجوری احساس امنیت بهش میده شاید هم دلگرم میشه تو گوشش پچ پچ میکنم قربون صدقه میرم میخندونمش تا راحت تموم شه و خب طبعا نیکان دوست داره هر جا ما باشیم دنبالمون بیاد وقتی باباش هست من خیالم راحته بابایی سرگرمش میکنه تا ما بریم و بیایم اما وقتی نیست من عزا میگیرم نیکان دنبالمون میاد اگه در حموم رو ببندم پشت در گریه...
20 آبان 1393

شیرین زبون

راننده سرویس نیکی(خانم هاشمی) میگه دیروز از ماشین پیاده نمیشد بره مهد میگه نمیخوام امروز برم میخوام برگردم خونمون خ هاشمی : مامانت خونه نیست باید بری مهد نیکی: نه ماشینمون  رو فروختیم . ماشین نداریم مامانم خونه است خ هاشمی: نه مامانت پیاده رفته نیکی: مامانم خسته میشه پیاده نمیره چونکه ماشین نداریم مامانم خونه است خ هاشمی:   قربون این شیرین زبونیت برم من:) ______________ نیکان بیدار شده رفته سراغ آبجی نیکی بیدارش کرده دیده بالای سرش آب هست طبق عادت میگه آب آب نیکی بلند شده بهش آب میده و میگه مامان بهش آب دادم یعنی انگار دنیا رو به من میدن وقتی میبینم اینجور خوشحالن این دو تا وصف ناپذیره ...
20 آبان 1393

شربت خوردن نیکی

نیکی سرما خورده تن به خوردن دارو نمیده همه بسیج شدیم تا راضیش کنیم عزیز داره میره بیرون و میگه نخوری نمیبرمت با هزار زحمت و گریه و زاری یه قاشق دیفن میل نمود و رهسپار شدند برگشتند بعد از 2 ساعت و اندی با دست پر حدود 40 هزیز ناقابل خرج نمودند جهت جایزه فک من هم از این عدالت باز مانده بابا داوود میگوید اگر جایزه یه قاشق این همه است شیشه را به من دهید تا بی محابا سر بکشم  خلاصه ماجرا بدین گونه تمام شد که یه قاشق شربت معادل یه تخت عروسک و گل سر و بستنی و چیبس و...  شد والسلام شد تمام یادم رفت بگم که خانم فروشنده چقدر از عزیز تعریف کرده بود در باب نوه پروری  و در برگشت طفلی مادر مهربان در همانجا از پله پایش ...
16 آبان 1393

سرما اوممممممممد

وقتی یه بچه کله شق داشته باشی باید همیشه منتظر یه اتفاق باشی این دختر ما هم قرتی خانمیه که لنگه نداره هوا سرد شده ولی این دختر هنوز دامن میپوشه بدون ساق یا جوراب خلاصه من و عزیز و خاله آتو و باباجی حریفش نمیشیم لباس بپوشه تازه تو مهد هم با همین مشکل روبرو هستن موقع برگشت کاپشن و ... نمیپوشه هر چی راجع به عواقبش گفتیم گوش نداد آخرش سرما خورد و من و داداش نیکان رو هم سرما داد این 4 شنبه عزیز و اهل بیت اسباب کشی کردن و اومدن خونه ما که کمک حال ما باشن(مثلا) هر چند بودنشون همیشه واسم دلگرمی بوده خدا به دادمون برسه این زمستون رو به سلامتی بگذرونیم تا یه کم بچه ها بزرگ شن  
16 آبان 1393

یه کم درددل خودمونی

بهشون نگاه میکنم همینجور دارن بزرگ میشن قد میکشن نمیدونم بزرگ که بشن اینا رو بخونن چیزی به ذهنشون بیاد یا اینکه فقط واسه من خاطره میشن نیکی شیرین زبونم که به خاطرش مهمونیامون رو کنسل میکنیم خیلی جاها نمیریم خیلیا خونمون نمیان دختر دوست داشتنی من . اصلا و ابدا ناراحت این موضوع نیستم فقط میگم که بدونی چقدر دوستت دارم عزیز و باباجی که خیلی بچه هام رو دوست دارن دیگه سعی میکنن کم بیان و ما هم به همچنین وقتی بچه ها باباجی رومیبینن دو تایی میرن بغلش و پایین نمیان اون نیکان که فقط به بغل هم راضی نیست میگه راه ببر خسته میشه باباجی میگه یکی بیاد یکیشون رو بگیره . هیچکدوم رضایت نمیدنهر کدوم رو بگیریم گریه و شیون میکنن وقت شیرین ...
23 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد